#پناه_زندگی_پارت_24
-با من راه بیا ناسلامتی زنمی
مژگان: بچه ها بیاید دیگه دیر شد .
برای عقد یه کت ودامن کرم قهوه ای گرفتم چون هنوز با علی محرم نبودیم خوب نبود باز بخرم .مژگان هم قربونش برم توی هرچی که من دست میذاشتم میزد تو ذوقم که این گشاده این خیلی تنگه این بلنده این کوتاهه
اما من به حرفش توجه ای نکردم وهرچی که دلم میخواست ومیخریدم موقع خرید حلقه ها نه علی ونه من اجازه ندادیم دخالتی انجام بده وبا سلیقه خودمون یه حلقه که روش نگین داشت خیلی سنگین وشلوغ نبود به دست های سفیدم میومد .
خرید ها دیگه تموم شده بود .علی اومد آروم در گوشم گفت : بریم بیرون شام بخوریم
-نمیدونم مامانم ناراحت نشه
-ناراحت نمیشه زشته گرسنه ببریمشون خونه یه شام بهشون بدیم
-باشه
رفتیم توی یه رستوران علی زودتر نشست وبه منم گفت : مهتاب بیا پیش من بشین
مژگان هم به ناچار کنار خاله نشست غذا رو که خوردیم خواستم برم دستم وبشورم که علی فورا گفت : کجا میری ؟
-میرم دستمو بشورم الان میام
-باشه پس وسایلتون جمع کنید منم برم حساب کنم بریم
چند روزه دیگه عقد کنون بود ودو خانواده در تکاپو بودند منم از آموزشگاه مرخصی گرفته بودم تا این چندروزه بتونم به مامان کمک کنم .توی این چند روز خیلی استرس داشتم .
romangram.com | @romangram_com