#پناه_زندگی_پارت_23
-سلام
-به روی ماهت جونم کاری داشتی ؟
چه لذت بخش بود شنیدن این حرف ها از زبون اون در حالی که لبخند روی لبم بود گفتم: برای فردا وقت داری بریم خرید ؟
-صبح هم بهت گفتم من برای تو همیشه وقت دارم
-باشه پس فردا ساعت پنج منتظرم
-چشم
-خدافظ
-خدافظ
گوشی وقطع کردم .برگه های بچه ها رو آوردم وصحیح کردم طبق معمول افتضاح داده بودند جوری که اعصابم به کل بهم ریخته بود .
فردا یه مقدار زودتر از آموزشگاه اومدم ویه دوش گرفتم وحاضر شدم .فاطمه رو گذاشتیم پیش مامان .علی که در وزد رفتیم بیرون خواهرش مژگان هم باهامون اومده بود .مژگان نذاشت من جلو کنار علی بشینم وخودش جلو نشست من وخاله هم عقب نشستیم .دیگه شعورش نمیرسید چیکار کنم .
جلوی مرکز خرید علی نگه داشت وهممون پیاده شدیم .علی سریع اومد کنارم وگفت : مهتاب هر چی لازم داشتی بخر به حرف مژگان وبقیه هم توجه ای نکن
لبخندی زدم وگفتم : باشه
romangram.com | @romangram_com