#پناه_زندگی_پارت_195
سوار مترو شدم نیم ساعت زودتر از وقتش رسیدم اما خب بهتر از دیر رسیدن بود. وارد شرکت شدم بهاره هم انگار تاز ه اومد با دیدنم از جاش پا شد وگفت : سلام صبح بخیر چه زود اومدی ؟
-آره راهم دوره مجبورم کمی زودتر از خونه در بیام
- ماشین هم نداری نه ؟
-توی فکرش هستم ....
-آره آدم وسیله داشته باشه رفت وآمد براش آسون تره
لبخندی زدم واومدم اتاقم .کیفم رو گذاشتم روی میز .چند لحظه بعد یکی در زد واومد داخل .نگاهی بهش انداختم ،لبخندی زد وگفت: من مرجان دادفر هستم مترجم وخواهر آقای دادفر
-بله خیلی خوشوقتم
-منم همین طور عزیزم .خب وقت نداریم یه پوشه گذاشت جلوم وگفت : بیا باید این ها برای امروز ترجمه بشه .متاسفانه برای پسرم یه اتفاقی افتاده مجبورم برم وگرنه کمکت میکردم.
-خیلی ممنون خودم انجام میدم
-باشه پس ببخشید فعلا
با عجله از اتاق خارج شد وپشت سرش بهاره اومد داخل .گفت: خواهر مهندس ودیدی ؟
-اره اما این که خودش مترجمه نیازی دیگه به من نیست ؟
romangram.com | @romangram_com