#پناه_زندگی_پارت_187
-من واقعا متاسفم
کیفم رو برداشتم از آموزشگاه زدم بیرون .دلم خیلی پر بود این هم یه بدشناسی دیگه .دیگه برام مهم نبود که دیگران اشکهام رو ببینند دلم میخواست گریه کنم خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم .
وارد کوچمون شدم اما صحنه ای که دیدم باعث شد اشکهام با شدت بیشتری پایین بریزه .علی با یه دختر چادری وخواهرش مژگان از ماشین پیاده شدند وعلی هم اصرار داشت که وسایل های اون دختر چادری رو بگیره وبراش بیاره .
انگار علی سنگینی نگاهم رو دید چون برگشت نمیدونم چی بود اما حس کردم با دیدنم خوشحال شد نگاه دیگه ای به دختره کردم واومدم توی خونه .
پس سرش جای دیگه ای گرم بوده که دیگه مهتاب نمیشناسه ؟خیلی زود فراموش شدم خیلی .....این حقم نبود
توی خونه موضوع آموزشگاه ودعوت به کار حامد رو برای مامان تعریف کردم وازش خواستم که اجازه بده برم اونجا شاید به یه نتیجه ای رسیدم ..
اونم که شرایطم رو دید بدون هیچ مخالفتی قبول کرد .
اومدم حیات روی تخت نشستم همش اون صحنه جلوی چشمهام بود واقعا علی منو فراموش کرد ؟پس اون هم دوست داشتن ها وقربون صدقه ها کجا رفت .....
دلم برای خودم سوخت خیلی هم سوخت دیگه نمیخوام به علی فکر کنم من حتی اجازه ندادم توی ذهنم یک لحظه به علی خیانت کنم .همیشه بهش وفادار بودم وچشمم به شوهرهای این واون نبود هیچ وقت نیومدم به علی بگم شوهردوستم اینجوری پس تو هم باش من خود علی ودوست داشتم وباهاش هم موندم اما اون چی با یکی دیگه میره بیرون اصلا هم به من توجه نداره ؟
دیگه به این نتیجه رسیدم که داستان جدایی ما کاملا جدیه وفرخنده خانم قاضی بدی بود وعلی هم ......
پیمان اومد حیات وکنارم نشست وگفت : نبینم که ناراحت باشی ؟
-پیمان میبینی زندگیم به چه روزی افتاده ؟الکی الکی ازهم پاشید ؟
romangram.com | @romangram_com