#پناه_زندگی_پارت_188

-همش هم به خاطر منه

-نه پیمان تو نباید خودت رو مقصر بدونی علی اگه من ومیخواست برمیگشت .اگه علی به خاطر یه سر شکستن من وول کرد وسط زندگی میخواست باهام چیکار کنه ؟

-خیلی ازش بدم اومده .دیگه حتی جواب سلامش هم نمیدم .بد دلمون رو شکوند نامرد

با این که ازش ناراحت بودم اما نمیدونم چرا وقتی پیمان اینجوری گفت احساس کردم ناراحت شدم اما خب بروز ندادم

-چه خبر از مهسا ؟

-خوبه اتفاقا سراغت رو میگرفت وبهت سلام رسوند

-سلامت باشه

اومدیم توی خونه .عصر بود که زنگ در زده شد چادرم رو سر کردم ورفتم بیرون در وکه باز کردم احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه علی بود با یه کاسه آش .یاد پارسال افتادم چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که قایمکی همدیگه رو نگاه میکردیم.....دست بردم آش وبرداشتم وزیر لبی گفتم: قبول باشه

-حالت خوبه ؟

نگاهش کردم وپوزخندی زدم همون دختر چادری از اون ور گفت: علی بیا دیگه کار داریم

نگاه پر کینه ای بهش انداختم ودروبستم .از حرصم نذری رو هم پشت درخونه گذاشتم واومدم داخل .

انگار همه این صحنه رو دیده بودن چون هیچ حرفی بهم نزدن وگذاشتن که تنها باشم چقدر از این کارشون ممنون بودم،بهترین چیز برام تنهایی بود وبس

تصمیم گرفتم صبح برم همون شرکتی که حامد گفته بود .نمیتونستم توی خونه بمونم برام خیلی سخت وعذاب آوربود باید به زندگیم سروسامون میدادم نباید از موقعیت هایی که برام به وجود اومده بود عقب میموندم .

romangram.com | @romangram_com