#پناه_زندگی_پارت_185
تا برسیم خونه فقط برای مامان حرف میزدم اونم با عشق گوش میداد .
وارد کوچه مون که شدم ناخودآگاه چشمم به در خونه علی ینا افتاد .دلم میخواست علی ببینه که برگشتم .اما میدونستم که الان سرکاره
اومدیم خونه ستاره هم باهام اومد رفتیم اتاق وبهش گفتم : چه خبر از علی ؟
-چند روزه خیلی مهمون دارن سرشون خیلی شلوغه
-نمیدونی مهمون هاشون کیه؟
-فکر کنم از همشهری هاشون باشه که از شهرستان اومدند من که تابه حال ندیده بودمشون
رفتم توی فکر کاش رابطمون خوب وبود چقدر بده انتظار ....چقدر بده تنهایی وبی علی بودن
اون شب چون خسته بودم خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم گرفتم خوابیدم .
صبح با انرژی خاصی بیدار شدم وآرایش کردم لباس های شیک رسمی هم پوشیدم وآماده بودم که برم اموزشگاه
از مامان خدافظی کردم وراه افتادم .دلم برای کتاب ها ووانگلیسی صحبت کردن با بچه ها تنگ شده بود .وارد آموزشگاه که شدم چند تا از بچه ها اونجا بودند اومدند سمتم وخودشون انداختند بغلم منم بغلشون کردم گفتم : خوبید بچه ها
-خانم شما کجایید ؟دیگه معلم ما نیستید
-نمیدونم شاید ترم های بعد رو بردارم اجازه بدین فعلا برم داخل
romangram.com | @romangram_com