#پناه_زندگی_پارت_184

واقعا نمیدونستم چی بگم .آدرس اون شرکت وگرفتم وگفتم که باید بهش فکر کنم وبا مامان مشورت کنم .اما انگار خاله هم مشتاق بود که این کار رو قبول کنم .

خانواده عمو حسن میخواستند یه یه هفته ای رو توی اونجا بمونن ومن اصلا اینو نمیخواستم .آدم های فوق العاده خوب ومهربونی بودند اما من شرایط خوبی رو برای موندن کنار مهمون ها نداشتم .برای همین تصمیم گرفتم فردا به تهران برگردم چند روز دیگه اول محرم بود ودلم میخواست کنار مامان وداداشم باشم .

داشتم وسایل هامو جمع میکردم که خاله اومد توی اتاق وبا دیدن چمدون روی زمین گفت: چیکار داری میکنی مهتاب ؟

-میخوام برگردم خاله ،به اندازه کافی بهت زحمت دادم

-به خاطر خانواده حسن داری میری ؟

-باور کن حوصله مهمون ندارم خاله اگه من برم برادرشوهرت هم کمی احساس راحتی میکنه بنده خدا اصلا دستشویی نرفته .....

-حتما دستشویی نداشته ....

-خاله اذیت نکن دیگه لطفا جدی باش

-باشه خاله من تورو میشناسم میدونم بخوای یه کاری ر و انجام بدی حتما اون کار و انجام میدی هرجور خودت صلاح میدونی .

اون شب تا دیر وقت نشستیم وآخرهای شب بود که من اومدم بخوابم .فردا صبح عمو حسن قرار بود من رو به ترمینال ببره وخودم برگردم .

توی ترمینال از عمو خدافظی کردم وسوار ماشین شدم ......توی راه اینقدر غرق در افکار وزندگیم بودم که طولانی بودن راه اصلا اذیتم نکرد .

خیلی خوشحال بودم که دارم برمیگردم .یعنی علی من رو فراموش کرده؟یعنی اگه برگردم باید همش منتظر باشم که کی بگه بریم برای طلاق ؟وای نه خدای من ....

وقتی رسیدیم از روی خوشحالی لبخندی زدم، من عاشق این تهران شلوغ بودم به هرحال این جا به دنبا اومده بودم ،زندگی کرده بودم وعاشق شده بودم .اونجا احساس دلتنگی وبی کسی زیادی میکردم. مامان وستاره وآرش اومده بودند دنبالم ستاره ومامان وبغل کردم .

romangram.com | @romangram_com