#پناه_زندگی_پارت_183


لباس هامو پوشیدم وشالم رو هم سرم انداختم .مهمون ها که اومدند رفتم بیرون وباهاشون سلام واحوال پرسی کردم .مادر عموحسن وفقط توی عروسی خاله دیده بودم باهاش دست دادم اما برادر عموحسن ،حامد روچند بار قبلا دیده بودم .بهشون خوش آمد گفتم واومدم آشپزخونه تا چایی رو آماده کنم .

چایی وآوردم ونشستم کنارشون .حامد گفت: درستون تموم شده دیگه؟

-بله

-چی خوندید ؟

-مترجمی زبان !

-جایی هم مشغول به کار هستید ؟

-توی یه آموزشگاه زبان تدریس میکنم

-حیف شما نیست توی آموزشگاه عمر خودتون رو تلف کنید؟

-خوب از روی بیکاری ،این کارها خیلی هم خوبه!

-یعنی اگه کار دیگه ای هم باشه شما قبول میکنید؟

-خوب محیط وکارش خیلی مهمه، درهر حال این آموزشگاهی که من کار میکنم از هر نظر مورد قبول.

-راستش دوست من یه سه ماهی هست که شرکتش رو راه اندازی کرده دنبال مهندس های صنایع وحسابدار ومترجم هستش .میتونم شما رو بهش معرفی کنم .البته از هر نظر خیالتون راحت باشه .محیط کاملا سالمی داره


romangram.com | @romangram_com