#پناه_زندگی_پارت_180
-همون یه چیزی رو بعدا درست میکنیم .برو بخواب
خاله به ناچار از آشپزخونه رفت بیرون .منم چون توی ماشین خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد واحتیاج خیلی زیادی به یه دوش آب گرم داشتم .از توی چمدونم لباس هام وبرداشتم ورفتم حموم .زیر آب ایستادم احساس میکردم به آخر آرامش رسیدم وهمه ی خستگی هام از تنم در رفت .از حموم دراومدم رفتم آشپزخونه باید برای ناهار یه چیزی درست میکردم .نگاه سرسری به یخچال انداختم وقیمه درست کردم .تا خاله وعموحسن بیدار بشن اون هاهم میپخت .
رفتم توی حیات وروی تاب فاطمه نشستم .احساس میکردم خیلی از علی دورم .میخواستم بیام اینجا شاید کمی نفس بکشم اما حالم داره بدتر میشه .خدایا سخته ؟فراموش کردن کسی که هیچ کسم نبود وهمه کسم شد سخته .خدایا خودت کمک کن دوباره بهش برسم .نمیخوام از دستش بدم
فاطمه بیدار شد واومد حیات وگفت: ابجی مهتاب
برگشتم وگفتم: جونم آجی
-میذاری من هول بدم؟
این کار و همیشه علی برام انجام میداد .لبخندی زدم وگفتم : آخه سنگینم تو بشین بذار من هول بدم
قبول کرد واومد نشست روی تاپ ومنتظر شد که هولش بدم .نمیدونم چرا اما از همون لحظه تصمیم گرفتم همه چی رو فراموش کنم وبه دست تقدیر بسپارم .نمیخوام برم به پیشواز غم وغصه .اگه خدا خواست به علی میرسم اگر هم نه ....
به اونجاهاش دیگه فکر نکردم .تا عصر با فاطمه گفتیم وخندیدیم وتاب بازی کردیم .
خاله با چشمهای خواب آلود از اتاق اومد بیرون .گفتم: خوب خوابیدی ؟
-عالی بود
-عمو بیدار نشده ؟
-چرا الان میاد .
romangram.com | @romangram_com