#پناه_زندگی_پارت_179


چندساعت دیگه با ستاره حرف زدیم واون هم رفت . اومدم بیرون وبه اصرار به مامان کمی شام خوردم ودوباره برگشتم به اتاق تنهایی خودم .

هرچی عکس از خودم وعلی داشتم ریختم توی فلش تا هر وقتی دلم تنگ شد یه چیزی باشه که بتونم دلتنگیمو رفع کنم .

احساس کردم چشمهام داره از بی خوابی میسوزه .روی تخت خوابیدم وسعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم به هیچ چیز .......

صبح یا صدای مامان بیدار شدم .مانتو وشلوار لی ساده ای رو پوشیدم وموهامو شونه کردم وروسری آبی رنگی که روش گل های ریزی داشت رو روی سرم انداختم بدون هیچ آرایشی . هه منی که بدون آرایش پام رو از خونه بیرون نمیذاشتم الان آرایش کردن اصلا برام اهمیت نداره .من اون همه ی آرایش رو فقط برای علی میکردم .

سوار ماشین شدیم وراه افتادیم .چون تازه از خواب بیدار شده بودم خیلی زود دوباره خوابم برد .

وقتی چشمهام وباز کردم ساعت نه بود نگاهی به بیرون انداختم نزدیک های اصفهان بودیم خاله برگشت ونگاهی بهم انداخت وگفت: بیدار شدی مهتاب جان

-بله

-بیا خاله ما صبحونه خوردیم اما دلم نیومد تو رو بیدار کنم برات لقمه گرفتم .بیا بخور تا ضعف نکنی

-دستتون درد نکنه

گرفتم لقمه رو آروم آروم خوردم .تازگیها اشتهام رو هم از دست داده بودم .این شکست خیلی سخت بود حتی قابل مقایسه با زندان افتادن پیمان ،طلاق پریسا یا مریضی عزیز نیست خیلی بیشتره خیلی .....

وارد خونه خاله ینا شدم عموحسن بدون هیچ معطلی رفت توی اتاقشون تا بخوابه فاطمه رو هم با خودش برد .خاله هم چشمهاش باز نمیشد اما داشت ناهار درست میکرد .دستش رو گرفتم وگفتم:برو خاله برو بخواب قربونت برم چشمهات باز نمیشه .

-الان یه چیزی درست میکنم میرم میخوابم


romangram.com | @romangram_com