#پناه_زندگی_پارت_178
سرم رو تکون دادم .خاله گفت: نمیدونم چرا زندگی شما سه تا بچه اینجوری میشه؟انگار باید توی سن کم همه ی سختی های زمونه رو بچشین .
حرفی نزدم وچندتا رمان هم باخودم برداشتم .به ستاره زنگ زدم گفتم بیاد اینجا تا با اون هم خدافظی کنم چون فردا صبح زود میخواستیم حرکت کنیم .
بعد از چند دقیقه صدای زنگ اومد .
ستاره بود اومد داخل اتاق وبغلم کرد .منم بغلش کردم وزدم زیر گریه .همه بغض هامو روی شونه ستاره خالی کردم .ستاره هم محکم بغلم کرده بود ودلداریم میداد ستاره: دلم برات خیلی تنگ میشه
-منم همین طور .
-نرو مهتاب بمون همینجا .
-محیط اینجا حالم رو بهم میزنه . محله ای که علی نفس میکشه اما مال من نیست حالم رو بد میکنه .میفهمی ستاره ؟من با علی نفس کشیدم اما الان احساس میکنم تنفش ندارم .ستاره تو که خوب میدونی من چقدر به علی وابسته ام روم نمیشه به مامان بگم اما فکر این که فرخنده خانم باعث شه علی یه نفر دیگه رو بغل بگیره ،،براش از دوست داشتن بگه جنون میگیرم .
-درست میشه مهتاب همه چی درست میشه .نگران نباش اگه شما قسمت هم باشید همه چی درست میشه
-یه قولی بهم میدی ؟
-آره هر قولی که باشه.
-بهم زنگ بزن وازعلی بهم بگو .بذار بفهمم اینجا چه خبره ؟مدیونی اگه به خاطر حالم چیزی رو بهم نگی
-باشه قول میدم ،تا کی اونجایی ؟
-نمیدونم تا وقتی که حالم خوب بشه .هروقت حالم خوب شد برمیگردم .اما وقتی برمیگردم که بشم همون مهتاب قدیم .
romangram.com | @romangram_com