#پناه_زندگی_پارت_177
-گریه کن خاله .گریه کن سبک میشی .
-خاله تحمل ندارم خاله طاقت این بلا رو دیگه ندارم مگه من چقدر ظرفیت دارم مگه مامان چقدر طاقت داره که بدبختی بچه هاش رو ببینه
انگار خاله هیچ دلیلی برای حرفهام نداشت چون اون هم پا به پای من گریه میکرد .
کمی که آروم شدم از اتاق اومدم بیرون ودست وصورتم رو شستم .عموحسن میخواست فردا بره وبا خانواده حمید محمدی صحبت کنه ورضایتشون رو بگیره . تلفن های پشت سرهم مهسا هم منو بیچاره کرده بود وجواب دادن به تلفن های اون رو هم پریسا به عهده گرفته بود . توی این مدت هیچ خبری از علی نشده بود من احمقم هرروز به امید این که میاد پیشم روزمو تموم میکردم . عموحسن وخاله هر روز میرن خونه حمید محمدی وباهاشون صحبت میکنن .حال حمید کاملا خوب شده ودیگه دلیلی برای رضایت ندادن وجود نداره اون ها هم دارن ناز میکنن که عمو حسن با پول مشکلشون رو حل کرد وقرار بر این شد که امروز برن ورضایت بدن تا داداشم بیاد بیرون . دلم بدجور برای پیمان تنگ شده بود ومیخواستم یه کاری کنم که خوشحال بشه .زنگ زدم به مهساوبهش گفتم که امروز پیمان میخواد بیاد بیرون .اصلا نمیتونم حالش رو بگم از خوشحالی فقط گریه میکرد .ازش خواهش کردم امروز باهامون بیاد برای استقبال پیمان .اونم با خوشحالی قبول کرد اما فقط نگران مامان بود ازاون خجالت میکشید .اما خب مامان هم کم وبیش از این موضوع باخبر بود وباخواهش های من مخالفتی با اومدن پریسا نکرد هممون رفتیم دادگاه وپس رضایت دادن خانواده محمدی بیرون زندان منتظر شدیم تا پیمان بیاد بیرون . درزندان باز شد وپیمان اومد بیرون همش نه روز توی زندان بود اما به قدری رنگ پریده وزرد شده بود که دلم میخواست همونجا جونمو بهش بدم .با دیدن مامان خودش رو انداخت بغلش ومامان هم سروصورتش رو بوس میکرد .توی بغل مامان بود که چشمش به مهسا افتاد .احساس کردم چشمهاش خندیدن نگاهی بهم انداخت وگفت : عاشقتم مهتاب رفت نزدیک مهسا . -خیلی خوشحالم کردی که اومدی .دلم برات خیلی تنگ شده بود -منم همین طور . -ممنون که پام واستادی وتنهام نذاشتی . عمو حسن: بچه ها بیاید سوار شین وتوی راه صحبت میکنیم حالا . مهسا رو جلوی خونشون پیاده کردیم وخودمون هم اومدیم . سرکوچه پیمان علی رو دید وخواست بره طرفش که دستش رو گرفتم .برگشت وبا گیجی نگاهم کرد وگفت : چرانمیذاری برم پیشش
-برات توضیح میدم پیمان اما الان بیا بریم خونه .
-چرا این همه سرد هستین شما ؟چی شده ؟
-پیمان میگم بیا خونه بهت توضیح میدم
اومدیم خونه وهمه چی رو برای پیمان تعریف کردم .فقط سرش رو انداخته بود پایین وعرق های روی گردنش رو پاک میکرد .دلم نمیخواست بگم به هرحال توی این موضوع خودش رو مقصر میدونست .
-همش تقصیر من شد .اصلا دلم نمیخواست زندگیت بهم بخوره مهتاب .حتی اگه به قیمت موندن من توی زندون یا رفتن مهسا تموم میشد
-نه داداشم تقصیر تو نبود .علی دنبال یه موقیعتی بود که تموم کنه تقصیر تو نیست اومدیم خونه .بعد از چند وقت کنار هم بودن خیلی مزه میداد .مخصوصا که خاله هم بود وبساط شادیمون فراهم .اما من دلم میخواست توی این شادی یه نفر دیگه هم کنارم بود .دلم برای اون روزهایی که کنارم بود وازم مراقبت میکرد ،توجه میکرد ،هوامو داشت ،بوسه هاش ، ،گیر دادن هاش ،برای همه چی تنگ شده بود .اما اون چی ؟اونم دلش برام تنگ شده ؟ اونم دلش هوای منو کرده ؟نه مهتاب اگه اینجوری بود زنگ میزد .میومد طرفت اما نیومد ....
هرروز کم حوصله تر وافسرده تر میشدم ویکی در میون کلاس زبان میرفتم .خاله میخواد برگرد بره اصفهان واصرار داره که منم باهاش برم؟به نظر خودمم بد فکری هم نیست میتونم یه مدت از این محیط دور باشم وبه زندگیم فکر کنم .به علی که زیر پامو خالی کرد ورهام کرد .تنهام گذاشت ورفت .
توی اتاقم نشسته بودم وداشتم لباس هامو تا میکردم وتوی چمدون کوچیکی که علی برام خریده بود میذاشتم .خاله اومد اتاق وگفت : حالت خوبه مهتاب
romangram.com | @romangram_com