#پناه_زندگی_پارت_176

وارد خونه شدم وراه حموم وپیش گرفتم .دلم میخواست خودم وبه آب بسپرم وکمی آرامش بگیرم .باید فکر کنم به خودم ؟به زندیگم ؟به بلایی که داره سرم میاد .

زیر دوش حموم گریه میکردم وآب همه رو میشست ومیرفت .دلم برای علی تنگ شده بود اصلا فکرش رو نمیکردم که اینجوری باهام تا کنه وبذاره که خانوادش برای زندگیمون تصمیم بگیرند .مگه بهم قول نداده بود که نذاره هیچ دخالتی توی زندگیمون باشه .پس چی شد ؟چرا همه چی بهم ریخت .

از حموم در اومدم وموهامو با حوله جمع کردم ولباسم رو پوشیدم وهمونجور به رفتم زیر پتو تا بخوابم .دیگه علی نبود که موهام وبرام سشوار بکشه تا سرما نخورم دیگه علی نبود تا وقتی از حموم در میام برام لباس انتخاب کرده باشه وروی تختم بذاره .دیگه علی نیست .ازم گرفتنش

از خواب بیدار شدم حالم خوبی نداشتم .به سرم زد واز توی کمدم جعبه ای رو که خاله از اصفهان برام آورده بود وبرداشتم هرچی علی وخانوادش برام گرفته بود وداخلش گذاشتم از طلاها وسرویس تا اون گل سری که برام خریده بود همه چی حتی گوشی که به شدت بهش نیاز داشتم فقط هرکاری کردم نتونستم حلقه ازدواجمون رو پس بدم .نتونستم اون تنها یادگار من از علی بود وتا ابد توی دستم میموند .

موهامو شونه کردم وبا کلیپس بستم مانتوم رو پوشیدم ورفتم بیرون .جعبه رو با دستهای لرزون گذاشتم جلوی در وزنگ رو زدم اومدم کنار وپشت دیوار ایستادم .از شانس خیلی خوبم علی خودش در رو باز کرد اول نگاهی به این ور واون ور انداخت ومیخواست که دروببنده چشمش به جعبه من افتاد .خم شد واون و برداشت ودرش رو باز کرد وبا دیدن وسایل اخم هاش وکرد توی هم وبه سمت خونه ما نگاه کرد .فوری خودم رو کشیدم کنار اما دید .رفت خونه ودروبست منم با چشمهای گریون اومدم خونه .

..............

دوسه روزی میشه که نه از علی خبری شده نه از خانوادش منم جرئت نمیکنم برم وبگم که کی بریم برای طلاق .به خاطر همین افسرده وناراحت نشستم خونه تا ببینم خبری ازشون میشه یا نه .

امروز قرار بود خاله ینا بیان خونمون دلم براش خیلی تنگ شده بود بودنش مثل همیشه نعمتی بود برام .

ساعت هشت شب بود که زنگ دروزدن به احترامشون رفتم بیرون وبا عمو حسن وخاله سلام واحوال پرسی کردم وکمی کنارشون نشستم اما خب حوصله زیادی برای نشستن کنارشون رو نداشتم

اومدم اتاق کامپیوتر رو روشن کردم ورفتم توی فایل های شخصی .عکس های علی رو آوردم

چه روزهای خوبی داشتیم سفرمون به شمال ،اصفهان ،اون بغل ها .نار کشیدن ،قهر وآشتی هامون خدایا من طاقت خراب شدن این رویای شیرین رو ندارم .

سرم وگذاشتم روی میز کامپیوتر وزدم زیر گریه .نمیدونم چرا نمیتونستم ازش متنفر باشم.خاله اومد داخل ودستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت: درست میشه عزیز خاله درست میشه نگران هیچی نباش .

-خاله چرا اینجوری شد ؟چرا علی توی این وضعیت پشتم رو خالی کرد ؟خاله مگه نمیدونست اگه نباشه توی این مشکلات کم میارم

romangram.com | @romangram_com