#پناه_زندگی_پارت_175
سرم رو گردوندم سمت پنجره شون که روبه حیات بود .ایستاده بود ومن رو نگاه میکرد به چشمهاش نگاه کردم باورم نمیشد این همون علی باشه که نسبت به من اینهمه بی تفاوت باشه .احساس میکردم پاهام دیگه توان ایستادن رو نداره .به غرورم نگاه میکردم وکه چطوری جلوی فرخنده خانم روی زمین ریخت .
برگشتم ودیگه پشت سرمم نگاه نکردم نخواستم بیشتر از این بشکنم نخواستم بیشتر از این خورد بشم .خودمو با بدبختی که بود رسوندم خونه اما همین که پام به خونه رسید دیگه هیچی رو متوجه نشدم
..........
چشمهامو به سختی باز کردم .نور شدیدی روی صورتم خورد وباعث شد صورتم رو جمع کنم .یکی دستم رو گرفت صدای مامان بود که میگفت: انگار به هوش اومده .
بعد از چند دقیقه چشمهام کاملا باز بود به مامان نگاه کردم وبا صدای گرفته گفتم: من اینجا چیکار میکنم .
مامان : مهتاب جان ؟خوبی مادر ؟
-مامان
با یادآوری حرف های فرخنده خانم ورفتار علی احساس کردم نبض سرم به شدت داره میزنه .اصلا باورم نمیشد علی این کاروباهام بکنه .خدایا باورم نمیشه .یعنی همه چی تموم شد .حرف های فرخنده خانم توی ذهنم زنگ میخورد که میگفت:
: همین روزها میریم محظر وطلاق تو وعلی رو ازهم میگیریم وشر رو میخوابونیم
چه اتفاق هایی که نمیفته .چقدر خداجون ؟کجایی پس ؟منو نمیبینی ؟ چقدر باید با این بلاهایی که میفرستی کنار بیام وبگم خدا بزرگه .
دکتر اومد توی اتاق وبعد از معاینه برگه مرخصی رو امضاءکرد وگذاشت که عصر برم خونه .
به خونه که رسیدیم نگاهی به در خونه علی ینا کردم احساس میکردم روی قلبم سنگینی میکرد یاد اون صحنه میفتم که فرخنده خانم....
romangram.com | @romangram_com