#پناه_زندگی_پارت_181
-پس بریم سفره رو بندازیم
-مگه ناهار درست کردی !
-یه قیمه ای درست کردم که تاحالا نظیرش رو ندیدی
-نه انگار مامانت خوب ازت بیگاری کشیده .
یاد مامان افتادم هنوز دوازده ساعت ازش جدا نشده بودم اما دلم براش تنگ شده بود گفتم : خاله تو خواهرت رو نمیشناسی ؟
خندید ورفتیم توی آشپزخونه .بساط ناهار ودرست کردیم .عمو حسن هم اومد حالا بماند که چقدر از غذا تعریف وتشکر کرد .
.........
امروز به پیشنهاد خاله میخوایم بریم بیرون .میخواد با این کارها روحیه ام رو عوض کنه .منم باهاش مخالفتی نکردم وقبول کردم .
توی یکی از مغازه یه پیرهن خیلی خوشگل دیدم یهو دلم خواست اونو برای مامان بخرم .رفتیم داخل مغازه وخاله هم برای خودش یه سری وسایل گرفت واومدیم بیرون .
وقتی خسته شدیم تصمیم گرفتیم بیایم خونه .دلم برای علی پر میکشید .دیگه طاقت نیاوردم وزنگ زدم به ستاره
-بله
-الو سلام چطوری ستاره
romangram.com | @romangram_com