#پناه_زندگی_پارت_171


-بله بله ببخشید از من خدافظ گوشی رو میدم به ستاره

خیالم کمی راحت شده بود .ستاره هم کمی با آرش صحبت کرد وبعد هم گوشی رو قطح کرد اومد نشست کنار من وگفت: باز چرا ناراحتی ؟

-خیلی نگرانم میترسم فرخنده خانم ....

-علی شوهر قانونی تو .تا علی نخواد فرخنده خانم نمیتونه هیچ کاری رو انجام بده.

-چی بگم ...تاحالا این مدلی ندیده بودمش .خیلی عصبی بود

-چند روزه دیگه آروم میشه باید بهش حق بدی .

-امیدوارم همین جوری که تو میگی باشه.

ستاره کمی پیشم موند وبعد هم به خونه خودشون رفت .بعد از رفتن ستاره به مهسا زنگ زدم وباهاش صحبت کردم .خیلی نگران پیمان بود وهمش گریه میکرد ومیگفت که دلم براش خیلی تنگ شده .درکش میکردم ،کم دردی نبود کاری ازمون برنمیومد فقط میموند نذرونیاز ....

.............

فردای همون روز خواستم برم بیمارستان وحال حمید محمدی رو بپرسم داشتم در ماشین رو باز میکردم که شوهر مژگان اومد طرفم وگفت: سلام مهتاب خانم

-سلام حالتون خوبه ؟مژگان خانم خوبن ؟

-خوبه ممنون ببخشید علی گفته :اگه میشه سویچ ماشین رو بدین ببرم پیشش


romangram.com | @romangram_com