#پناه_زندگی_پارت_168

-تو چرا به ما نگفتی میخوای کجا بری ؟تو مگه بزرگتر نداری بچه ؟

سوار ماشین شدم مامان وپریسا هم سوار شدند .

مامان: اصلا ازت انتظار نداشتم مهتاب .این کار وظیفه من بود نه علی که بره واین بلا سرش بیاد.

-خود علی اصرار داشت که شما پاتون توی این ماجرا باز نشه .

-علی بگه تو شعورت نمیرسه که اون هر چقدر هم خوب ومهربون باشه داماد ما نه پسرما.

-مامان خواهش میکنم حوصله ندارم خدای نکرده یه چیزی میگم هم خودمو ناراحت میکنم هم شمارو .حالم بهتر شد با هم صحبت میکنیم .

مامان دیگه حرفی نزد .جلوی درخونه ماشین رو کنار خونمون پارک کردیم ورفتیم خونه .دلم بدجور پیش علی بود ؟نمیدونم چه بلایی سرش اومده ؟حالش خوبه ؟جاییش نشکسته باشه .خدایا شرمنده ام نکن .خدایا حالش خوب باشه وبه خاطر عشق پاکش چیزیش نشه ؟اون فقط میخواست به من کمک کنه حقش نیست به خاطر من چیزیش بشه .

حالم خیلی بد بود اصلا فکر نمیکرد فرخنده خانم این بی شرمی رو تا اینجا بکشونه .اگه اون ناراحت بود من بیشتر از اون ناراحت بودم اما ....نمیدونم شاید هم حق داشت ومن لایق اون همه فحش وبدوبیراه بودم .

سرم گذاشتم روی پاهام از ته دلم زدم زیر گریه .به بدبختی هام ،به داداشم که الان معلوم نیست با کی نشسته ؟چیکار میکنه ،به شوهرم که گوشه بیمارستان ،به حرف هایی که شنیدم ،وترس از دست دادن علی باعث شد گریه ام بیشتر بشه .میترسیدم فرخنده خانم با این کار علی رو از من بگیره .من فقط با وجود علی میتونم مشکلاتم رو تحمل کنم اگه علی نباشه منم نیستم .

گوشی رو برداشتم وشماره ستاره رو گرفتم .بعد از چندتا بوق جواب داد

-بله

-سلام ستاره

-ااا؟مهتاب تویی ؟سلام خوبی ؟چه عجب یادی از ما کردی .

romangram.com | @romangram_com