#پناه_زندگی_پارت_166
بعد از شام اومدیم خونه خودمون .علی هم کنارم موند .روی صندلی نشسته بودم گفتم: علی فردا برای رضایت بریم
-فردا بریم ببینیم اصلا با چه جور خانواده ای طرف هستیم .
-من خیلی استرس دارم .
-نگران هیچی نباش قربون اون شکلت بشم .بخواب خانمم خیلی کمبود خواب داری چشمهات قرمزه .یه ذره استراحت کن
چشمهامو بستم. بودن علی باعث شده بود که خیلی راحت به خواب برم
امروز باید میرفتیم با خانواده حمید محمدی صحبت میکردیم وازشون رضایت میگرفتیم .نمیدونم بدن یا ندن اما در هر حال کاری بود که باید میشد .نمیخواستم مامان وعزیز وپریسا بفهمن برای همین خودمون بدون این که چیزی بهشون بگیم رفتیم اونجا .
محله ی خیلی شلوغی بود وخیابون ها تنگ .خانم ها چند نفر چند نفر کناری ایستاده بودند وهر چی بوق میزدی هم کنار نمیرفتن .به علی گفتم : ماشین وهمین جا پارک کن زودی میریم برمیگردیم.
ازیکی از خانم های اونجا آدرس رو نشون دادم واون هم در سفید رنگی روبهم نشون داد .با علی رفتیم سمت خونه ودر زدیم یه خانم پیر درو باز کرد وبا دیدن ما گفت: بله
-ببخشید خانم اینجا منزل آقای حمید محمدی
-بله شما
-من خواهر پیمان هستم همون که با پسرتون تصادف کرد .
-توروخدا خانم چرااومدین اینجا ؟خواهش میکنم برین الان پسرم میاد خون به پا میکنه
علی : ما که کاری نداریم .فقط اومدیم چند دقیقه باهاتون صحبت کنیم .
romangram.com | @romangram_com