#پناه_زندگی_پارت_165


مانتوم رو تنم کردم وکیف وگوشیم رو هم علی برداشت ورفت بیرون .روبه خانوادش که داشتند شام میخوردند گفت: ازهمتون معذرت میخوام ما دیگه میریم

فرخنده خانم : واااا؟کجا

-میریم بیرون کاری برامون پیش اومده .خوش بگذره بهتون خدافظ

دیگه کسی هیچی نگفت اما موقع اومدن به بیرون صدای مژگان رو شنیدم که میگفت: همیشه خدا همینه گند میزنه به حالمون

یعنی واقعا من اینجوریم ؟یعنی هروقت پیش کسیم به اون خوش نمیگذره .دست علی رو گرفته بودم وتوی پارک قدم میزدیم .بهش گفتم: علی

-جون علی

-من آدم کسل کننده ایم ؟

-نه خانم من حرف مژگان رو جدی نگیر .تو ازهمه ی ما شاد تری .سفرت به اصفهان رو یادت نیست از سروکولم بالا میرفتی یادش بخیر چقدر خوش گذشت .

اما الان ناراحتی حقم داری داداشت تکلیفش معلوم نیست اما باز با این حال مراعات منو هم میکنی وزندگیمون رو فراموش نکردی.

حرف های علی همیشه خدا برام آرامش بخش بود، الان هم مثل قبل با حرف هاش انگار بهم آرام بخش تذریق کردند.

-میگم بریم غذا بخوریم؟ من خیلی گرسنه ام....

-من نوکر خانم خوشگلمم هستم .بریم بهت یه شام خوشمزه بدم


romangram.com | @romangram_com