#پناه_زندگی_پارت_163


-آره عزیزم خوبم

-از برادرت چه خبر ؟رضایت ندادند ؟

-نه تازه فردا میخوام برم پیششون .اما بعید میدونم که رضایت بدن

با فکر این که داداشم الان دوشب توی بازداشتگاه دیوونه میشدم .بغضم گرفت وخودمو مشغول نشون دادم .سارا اومد نشسست ومنم نشوند کنار خودش .

-چرا خودتو اذیت میکنی با گریه که کاری حل نمیشه ؟به جای این کارها براش دعا کن

-دلم براش کبابه سارا .داداشم فقط هجده سالشه .

-میاد بیرون من مطمئنم .

فرخنده خانم ودخترهاش اومدند داخل وبا دیدن من که چشماهام اشکی اخمشون رو انداختند .مژگان گفت: مهتاب جون توروخدا گریه هاتو اینجا نیار .ما هم یه روز اومدیم خوش باشیم بیچاره داداشم

اشکم رو پاک کردم واومدم اتاق علی .موقع شام هم بیرون نرفتم .بذار بفهمن حالم خوب نیست یعنی چی ؟بذاربفهمن وشاید کمی مراعات من وهم بکنن

علی اومد داخل اتاق وگفت : مهتاب .بیا شام وحاضر کردند .

-تو بخور من اشتها ندارم

-باز شروع کردی ؟تو مگه بهم قول ندادی


romangram.com | @romangram_com