#پناه_زندگی_پارت_162
رفتم نزدیکش وگفتم : فکر این که بخوای به مهسا بگی بره دنبال زندگیش از سرت بنداز .پیمان بدون مهسا تمومه علی .تنها دلخوشیش توی اون چهاردیواری مهساست که این بیرون منتظرشه .
از اتاق اومدم بیرون ورفتم آشپزخونه فرخنده خانم میخواست سالاد درست کردم .ظرفها رو از دستش گرفتم وگفتم بدین من مامان من درست میکنم
-دستت درد نکنه .کارهای پیمان به کجا کشیده ؟
-چی بگم
-والا پسرهای امروزه چه سرخود شدن .البته خب بستگی به تربیت خانوداه دارم خداروشکر خداروشکر پسرهای من به قدری باشعور بودن که توی دوره نوجوانیشون دست از پا خطا نمیکردن
با حرص چاقو رو توی خیارها فرو میبردم وتوی دلم به فرخنده خانم نیشخند میزدم .
-حالا حال اون بدبختی که زده بهش چطوره؟
-توی کماست اما دکترها گفتن همین روزها به هوش میا د
-ای مادر تو چه ساده ای .دیگه همه میدونن که یه نفر رفت توی کما دیگه سالم بیرون نمیاد که
دیگه جوابشو ندادم .اونم بیخیال شد مشغول درست کردن غذاهاش شد.ساعت نزدیک های هشت بودکه دخترها وپسرهاش اومدن احساس میکردم بین اون ها میخوام خفه بشم .نامردها اینقدرخوشحال بودند ومیخندیدند حتی یه ذره هم مراعات من رو هم نمیکردند .مژگان رفت سی دی توی ماشین رو روشن کرد وگفت: محرم نزدیکه بیاید عقده هامون رو برای این دوماه خالی کنیم
نگاه تاسف باری بهش انداختم که دوماه به خاطر امام حسین نمیتونه تحمل کنه .آهنگ شادی رو گذاشتند وهمشون افتادن وسط .فرخنده خانم میخندید اما علی هم مثل من ناراحت بود .مثلا آورده بود اینجا روحیه منو عوض کنه .
مژگان بدون این که درنظر بگیره چقدر حالم بده ونگران داداشم هستم با اصرار من رو وسط میکشید اما وقتی بهش رو ندادم وبه قول مامانم روی سگیم رو نشون دادم بیخیال شد ورفت .
اومدم آشپزخونه وبرای شام ظرف ها رو گذاشتم سارا اومد توی اتاق وگفت: مهتاب جان خوبی
romangram.com | @romangram_com