#پناه_زندگی_پارت_154

-علی ....

-جون علی .چیه نفسم

-مامانت حق داره .اومدی با یه نفر ازدواج کردی که همش براشون مشکل پیش میاد

-ناشکری نکن مهتاب .قدر خانواده خوبت وبدون

-میدونم ناشکر هم نیستم .اما دراین که بخواد مامانت راضی نباشه بهش حق میدم

-تو به اون فکر نکن .به من فکر کن .مهتاب

مهربون نگاهش کردم ومنتظر شدم ببینم چی میخواد بگه .توی این چند وقت از علی خیلی دور بودم واصلا بهش توجه نداشتم اما خب الان وقتش بود که کمی به شوهرم به زندگی خودم توجه کنم.

گفت: تو هیچ وقت به من نگفتی چقدر منو دوس داری .

-یعنی نمیدونی ؟

-دلم میخواد خودت بگی

-خیلی دوست دارم .خیلی زیاد واین که حرفهات وبودنت مثل قرص آرامش بخش میمونه .باورت نمیشه علی اگه الان توی این وضعیت تو پیشم نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میاد .

توی چشمهای علی نگاه کردم .چشمهاش برق میزد انگار این حرفهام بعد از مدتها بهش انرژِی داده بود .همیشه که ما زن ها نباید محبت ببینیم بعضی مرد هاهم دوست دارند محبت ببین.

قرار بود امروز به همون بیمارستانی بریم که پیمان بهش زده بود .خیلی نگران بودم چون جناب سروان هم گفته بود حالش زیاد خوب نیست اما خب کاری که باید انجام میدادیم ومیرفتیم اونجا .

romangram.com | @romangram_com