#پناه_زندگی_پارت_152
لبخندی زدم وگفتم: پیمان گفت بهت بگم خیلی دلش برات تنگ شده
-خدافظ
تلفن وقطع کردم وبه علی نگاه کردم
وگفتم: دلم برای مهسا میسوزه .خیلی نگران شد
علی : من خیلی نگران این هام سنشون زیاد نیست میترسم کار درستی انجام ندن
-مثلا چی ؟
-خودت بهتر میدونی .به هرحال هردوتاشون سنشون کمه با این که پیمان پسرخوبیه اما جوون دیگه
-توباهاش صحبت کن باز شما باهم راحت ترید تا با ما
-باشه تو نگران نباش .
اومدیم داخل ورفتیم اتاق من.روی تخت نشسته بودم علی هم داشت کتاب میخوند گوشی اش که زنگ خورد نگاهی بهش انداخت وگفت: از خونه است
-بزن بلندگو
-باشه
جواب داد وگفت: بله ؟
romangram.com | @romangram_com