#پناه_زندگی_پارت_142
.............
تازه از آموزشگاه اومده بودم که پیمان اومد استقبالم وگفت: امروز میخواد بره کلاس زبان بهش گفتم جلوی پارک منتظرمون باشه
-خیلی هم عالی .الان حاضر میشم میریم .
اومدم خونه وآرایشم رو تمدید کردم ولباس های رسمی آموزشگاه رو درآوردم ویه مانتو شیک بهاری رو پوشیدم .
با پیمان راه افتادیم سمت پارکی که میگفت .جلوی پارک پیمان ایستاد وبعد هم لبخندی زد ودست تکون داد وگفت: اون هاش
نزدیکش شدیم یه دختره نه خیلی خوشگل ونه خیلی زشت .چشنهای مشکی وپوستی که تقریبا به سبزه میزد .باهاش دست دادم وگفتم: خیلی خوشوقتم عزیزم
-منم همین طور
روی نیمکت ها نشستیم وبهش گفتم: خانوادت میدونن با پیمان دوستی .
-مامانم وخواهرام میدونن
نه انگار واقعا موضوع جدیه .دوباره پرسیدم: هیچ مخالفتی ندارند ؟
-خوب دوست ندارند رابطمون اینجوری باشه اما خب خیلی هم عصبی نشدن.
تو دلم گفتم : واقعا چه خانواده بی بخاری
وقتی مهسا به ساعتش نگاه کرد من بلند شدم وگفتم: بهتر برید شما ممکن دیرت بشه عزیزم .
romangram.com | @romangram_com