#پناه_زندگی_پارت_141
-همین الان که نمیخوام برم خواستگاریش .
-پیمان اعصابم رو خورد نکن .دختر مردم رو بازی نده
-بازی چیه خواهر من ؟ من دوسش دارم
-پیمان من دارم هر لحظه بیشتر نگران تر میشم .
-نگرانی نداره خواهرمن .من بهش گفتم .گفتم اگه منو میخوای همین امسال نباید ازم توقع خواستگاری اومدن رو داشته باشی باید چندسال با هم دوست باشیم تا بتونم درس بخونم کار کنم .شرایطم رو جور کنم .
-اسمش چیه ؟
-مهسا
-برو دیرت نشه .
پیمان هم انگار منتظر همین حرف بود سریع خدافظی کرد ورفت ومن وبا هزار تا فکر تنها گذاشت .پیمان فقط هجده سالش بود .آدم مگه توی این سن عاشق میشه .وجدانم جواب داد شوهر خودت تو پانزده سالگی عاشقت بوده این که چیزی نیست .
تلفن های پیمان همونجوری ادامه داشت اما جالب تر ازاون این بود که پیمان درس خون تر شده بود وازکنار کتاب هاش تکون نمیخورد وفقط تست میزد...
یه روز رفتم پیشش وازش خواستم این مهسا رو بهم نشون بده .پریسا ومامان خیلی کار نداشتند اما من واقعا سیریش شده بودم ودلم میخواست سر از کار پیمان واین همه تحول در بیارم .
پیمان هم وقتی دید که من اصلا کوتاه نمیام وهمونجور سیریش شدم .گفت که یه روز یه جا قرار میذاره که بریم ببینمش ....
romangram.com | @romangram_com