#پناه_زندگی_پارت_140
-یه حس خیلی خوب بود .همش منتظر میشدم از مدرسه بیای ببینمت .یادته من همیشه جلوی چشم تو بودم دلم میخواست یه جوریی خودمو بهت نشون بدم یا همش منتظر بودم ببینم دوستات ازت حرف میزنن همیشه دوست داشتم یه چیزی درموردم بگی اما تو بی احساس نامرد همش سرت به کار خودت بود
-خوب من از کجا میدونستم که تو منو دوست داری .اما خب منم از تو خوشم میومد هم خوشگل بودی هم باحال اما یه نگاه من به تو باعث کلی حرف ها میشد
-آره بدی این محله همینه .پاشو بریم تو هوا خیلی سرد شد
اومدیم خونه .بااین که علی میگفت ممکنه یه دوستی ساده باشه اما من مطمئن بودم یه چیزی فراتر از دوستیه .پیمان آدمی نبود که بخواد با کسی دوست بشه .به هرحال من برادرم رو بهتر از علی میشناسم .
مطمئن بودم فردا پیمان به دیدن همین دخترخانم میخواد بره والبته همین طور هم شد وخیلی خوشگل وشیک کرد رفت بیرون .رفتم دنبالش وتوی حیات نگهش داشتم وگفتم: داری میری ببینیش ؟
-کیو؟
-همون که به خاطرش اینجوری تیپ زدی .
-مهتاب چرا گیر میدی ؟
-داداشم من گیر نمیدم اما میخوام بدونم کیه ؟چون مطمئنم قصد تو دوستی نیست هست ؟
-نه نیست .
-پس چی ؟ازدواج ؟
-آره
-با کدوم پول ؟با کدوم شغل وخونه
romangram.com | @romangram_com