#پناه_زندگی_پارت_14

-چرا ؟

-نمیدونم همچین توی دلم نمیشینه .

پریسا هم اومد آشپزخونه وگفت : مهتاب چایی ها رو بیار

چایی ها رو ریختم ورفتم حیات به همه پخش کردم نوبت به علی که رسید نمیدونم چرا ناخودآگاه تپش قلبم رفت بالا ودستام لرزید علی هم با دستاهای لرزون چایی وبرداشت چه تفاهمی توی لرزش دستها داشتیم .

کنار عزیز روی تخت نشستم حاج مرتضی گفت : مهتاب خانم وخودم بزرگ کردم از بچگی همینجا بوده وهمه ماهم خوب میشناسیمش هممون هم میدونیم چه دختر خانم وبا حیایی علی ما هم همین طور توی دامن عزیز بزرگ شده وخیلی خوب میشناسیدش وقتی خواستیم برای علی آقا زن بگیریم با زبون بی زبونی بهمون فهموند که دلش پیش مهتاب خانم .

خودتون شرایط مالیشو میدونید یه خونه کوچیک هفتاد متری داره توی شهرک تازه ساخت ماشینش هم که دیدید وکارهم داره یه پس اندازی هم برای گرفتن عروسی وشروع زندگی مشترک هم با پشتکار خودش جمع کرده منم تنهاش نمیذارم .گفتنی ها رو گفتم حالا میمونه نظر شماها ومهتاب خانم.

فرخنده خانم قبل از این که کسی چیزی بگه گفت : اگه عزیز ونسرین خانم اجازه میدن علی ومهتاب جون با هم یه صحبتی بکنند

عزیز گفت : اختیار دارید ورو به من گفت : پاشو مادر

بلند شدیم ورفتیم داخل خونه روی مبل ها که روبه روی هم بود نشستیم اولش جفتمون ساکت بودیم بعد از مدتی علی گفت : شما شروع میکنی یا من بگم؟

معلومه تو من الان بمیرم هم حرفم نمیاد

با صدای لرزونی گفتم : شما بفرمایید

- شرایطم وبابا بهتون گفتند حرفی نمیمونه اما اگه نظرتون مثبت بود دلم میخواد توی زندگی با هم صادق باشیم ومهمتر از همه پشت هم .همین جور که شما زن ها یه تکیه گاه محکم میخواید ما مرد ها میخوایم .دروغ توی کارم نیست حتی اگه به ضررم تموم شه بحث های دیگه ای هم هست که اگه جوابتون مثبت بود دربارش صحبت میکنیم .خب شما حرفی ندارید ؟

- اگه این ازدواج صورت گرفت دلم نمیخواد هیچ دخالتی توی زندگیم باشه دوست دارم اگه حرفی چیزی بود به خودم بگید تا درستش کنیم منظورم اینه دعوامون از بین خودمون اون ور تر نره .

romangram.com | @romangram_com