#پناه_زندگی_پارت_13
برگشتم ومنتظر نگاهش کردم وگفتم : بله
-ببخشید امروز خیلی خسته شدید دستتون دردنکنه
-خواهش میکنم با اجازه
زیاد نموندم چون ممکن بود فردا خانم های حرف دربیار که یکیشون مادر همین علی آقا بود بشینه وپشت سرم کلی حرف بگه .
کلی کار روی سرم ریخته بود فردا باید ار بچه ها کویز میگرفتم اما هنوز امتحان قبلیشون رو صحیح نکرده بودم اگر فردا این کلمه رو بهشون میگفتم حتما از زیر کویز در میرفتند .
اول امتحان هاشون وصحیح کردم روحیه ام خراب شد چه نمره هایی گرفته بودند چون هم از کارهای فرخنده خانم کلافه بودم هم از دست نمره بچه ها یه سوال هایی طرح کردم که خودم توی بعضی چیزهاش مونده بودم اما خب باید بخونن دیگه به من چه .
روز پنج شنبه قرار بود خانواده فرخنده خانم بیان خونمون یه ذوق خاصی ته دلم داشتم اما خب عروس فرخنده خانم هم شدند صبر میخواد خدایا خودت به دادم برس من علی ودوست دارم اما توی همسایگی نمیتونم فرخنده رو تحمل کنم چه برسه به این که مادر شوهرم باشه .
روز پنج شنبه خیلی سریع تر از اونی که فکر میکردم رسید! بلوز دکمه داری که طرحش خیلی خوشگل بود با یه شلوار لی مشکی پوشیدم دوست داشتم شال مشکی رنگی بپوشم اما ترسیدم فرخنده خانم بگه دلش سیاه .برای همین شال آبی خوش رنگی رو به سرم انداختم.
در را که زدند از پنچره بیرون رو نگاه کردم اول حاج مرتضی پدر علی پارچه فروشمون اومد بعد فرخنده خانم بعد دختر بزرگ فرخنده خانم مریم بعدی دختر کوچیکش مژگان بعدی هم احمد پسر بزرگ در اخر هم علی با اون دست گل بزرگ وارد خونه شدند .
چون هوا فوق العاده خوب بود حاج مرتضی پیشنهاد داد روی تخت ها بشینین.
پیمان هم اومد کنارم وایستاد وگفت : به چی نگاه میکنی
-به برگ ودرخت ها معلومه دیگه به فرخنده خانم
romangram.com | @romangram_com