#پناه_زندگی_پارت_12
-زیاد بهش فکر نکن اگه قسمت هم باشید حتما این ازدواج جور میشه حتی اگه تو راضی نباشی که میدونم هستی
-اااااخاله
-منو سیاه نکن مهتاب من تورو بزرگت کردم میدیدم وقتی باهاش حرف میزدی چطور قرمز میشدی هم تو هم اون
-شما میگی اون خواسته بیاد خواستگاری
-من که میگم خود علی خواسته اما باز از مامانت میپرسم
-خاله این موضوع که بین خودمون میمونه ؟
-معلومه که میمونه
نزدیک های اذان صبح بود که خوابم برد برای همین خیلی کسل بودم از خونه که اومدم بیرون علی پسر فرخنده خانم هم داره ماشین واز حیات میاره بیرون .انگار تا به حال ندیده بودمش اینقدر ترسیده بودم که تا خود اتوبوس دویدم .تو کلاس زبان هم اصلا حواسم نبود با هر بدبختی بود اون روز تموم شد وبا خستگی برگشتم خونه تعجب کردم کسی خونه نبود فکر کردم حتما مامان وخاله رفتند بیرون لباسهامو وعوض کردم داشتم برای خودم چایی میرختم که فاطمه اومد وگفت : خاله نسرین (مامانم)گفته بیا خونه ی فرخنده خانم لوبیا سبز گرفته بیا اونجا
من که میدونستم بهانه است دارن منو به زور میکشونن اونجا تا خانواده فرخنده خانم من وزیر نظر بگیرن وگرنه ما از این مسخره بازی ها نداشتیم .
شلوار لی ومانتو ام روپوشیدم وموهایم رو هم شونه کردم ویه شال خوشرنگ هم سرم انداختم با فاطمه به خونه فرخنده خانم رفتیم میخواستم برم داخل که علی اومد بیرون
-سلام بفرمایید ورفت من وفاطمه هم پیش عزیز نشستیم .خالم داشت میخندید با اشاره ازش پرسیدم به چی میخندی
اون هم با اشاره گفت : به قیافه علی موقع بیرون اومدن
تموم که شد با کلافگی دست فاطمه رو گرفتم وداشتم برمیگشتم خونه که علی وبیرون دیدم که با دوستاش واستاده خدافظی گفتم وداشتم میومدم که گفت : مهتاب خانم
romangram.com | @romangram_com