#پناه_زندگی_پارت_11
لباسهامو عوض کردم داشتم بساط شام ودرست میکردم که مامان هم از راه رسید . سفره رو انداختم وشام وخوردیم بعد از شام یه سینی چایی ریختم ورفتم کنارشون نشستم مامان زیرزیرکی نگاهی به من انداخت وگفت :امروز فرخنده خانم اومد کارگاه اجازه خواست برای پنج شنبه شب بیان خونه ما
خاله گفت : واسه چی ؟
مامان جواب داد : بی منظور نمیان به خاطر مهتاب دارن میان
خاله گفت : خب تو چی گفتی ؟
-هیچی گفتم برم از عزیزش اجازه بگیرم به هرحال اون بزرگ همه ماست
عزیز گفت : مهتاب توچی میگی ؟نظرت راجب علی چیه ؟
-من چی میخوام بگم عزیز من حتی به ازدواج هم فکر نکردم چه برسه به پسر فرخنده خانم یه چیزی میگیدها عزیز
دروغ میگفتم فکر کرده بودم مثل چی تازه اسم بچه هام هم انتخاب کرده بودم اما نمیشد که جلوی عزیز بگم وای چه خوب من هم علی ومیخوام
عزیز گفت : پسر بدی نیست اینجور که معلومه هم کار داره هم ماشین موقیعتش به نظر خوب میاد من میگم بیان شاید واقعا قسمت هم بودن
مامان گفت : باشه
اون شب خیلی فکر کردم یعنی فرخنده خانم خواسته بیان خواستگاری من یا علی فکر نکنم از اون بخاری بلند شد رفتم حیات وروی تخت نشستم خاله هم اومد وکنارم نشست وگفت : به چی فکر میکنی
-هیچی
romangram.com | @romangram_com