#پناه_زندگی_پارت_137
از خواب که بیدار شدم وبه ساعت نگاه کردم دو نیم شب رو نشون میداد .نگاهی به علی انداختم که با اخم هایی درهم چشمهایش رو بسته وخوابیده .میدونم چقدر به خاطر این دعوا ها عذاب میکشه نمیدونه باید طرف من باشه یا طرف من .اینو میدونه که حق با من اما خب اونم مادرش اگه خدای نکرده چیزیش بشه خواهراش درسته علی رو قورت میدن .اما من بایدچیکار کنم؟ نگاش کنم تا هرچی که میخواد بارم کنه ؟نمیتونم !اگه فقط به خودم تیکه وتوهین کنم به خاطر علی تحمل میکنم به خاطر زندگیم وراحتی شوهرم گوشهامو میگیرم تا نشنوم اما فرخنده خانم بدون هیچ رعایتی به مامانم وبه پریسا توهین میکنه .آدم هم میتونه این همه نامرد وسنگ دل باشه .
ای کاش یکی بود که بهش میگفت :با این کارهات فقط پسرت وآزار میدی وخواب وخوراک وازش گرفتی .اگه علی براش مهم بود هیچ وقت این کار ونمیکرد .
پتو رو روی علی کشیدم وخودم هم کنارش دراز کشیدم وتا صبح به حرفهای فرخنده خانم وسرنوشتی که در انتظارمه فکر کردم.
......................
برای تولد پیمان هممون پول روی هم گذاشتیم یه گوشی مدل بالای خوشگل خریدیم .هیچ وقت دلم نمیخواست داداشم جلوی دوستاش کم بیاره برای همین همیشه پشتش بودم وسعی میکردم که براش بهترین لباس ها وکفش ها رو بخرم .من بیشتر حقوق خودم رو برای پیمان خرید میکردم چون واقعا مامان هم نمیتونه از پسشون بربیاد .
خدا میدونه وقتی که گوشی رو بهش دادیم چقدر خوشحال شد .فکر میکنم اون بهترین تولدی بود که براش گرفته بودیم .خلاصه چند روزی بود که گوشی اصلا از دست پیمان نمیفتاد اول فکر میکردم داره باهاش کار میکنه تا بیشتر یاد بگیره اما وقتی صحبت کردن هاش توی حیات هم شروع شد شک منم دوبرابر شد .
اون روز دور سفره نشسته بودیم وداشتیم شام میخوردیم که گوشی پیمان زنگ خورد .نگاهی بهش انداخت ولبخندی روی لبش اومد ورفت بیرون .علی پخی زد زیر خنده گفت: مامان عروس دار شدی رفت
مامان : برو بابا هنوز بچه است
-منم فکر میکنم مامان یه خبرایی هست این خیلی داره با گوشی اش ور میره
-خودمم حواسم بهش هست .ایشالله که از این خبرها نیست شامتون رو بخورید
من وعلی بهم نگاه کردیم وچشمک زدیم.سفره رو که جمع کردیم باعلی رفتیم حیات وکنار پشت پیمان واستادیم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .
-فردا میام جلوی مدرسه ات میبینمت .
romangram.com | @romangram_com