#پناه_زندگی_پارت_135
برگشتیم پیش مامانینا سفره رو انداخته بودند وآرش وپیمان هم جوجه ها رو سیخ کشیده بودند نشستم پیش علی .علی هم تا میتونست جوجه به خوردم میداد ومیگفت: خون ازت رفته بخور تقویت شی .
اما من به حرفش گوش ندادم به اندازه ای که جا داشتم خوردم .
هوا داشت تاریک میشد که کم کم وسایل هامون وجمع کردیم وبه خونه اومدیم علی گفت: مهتاب
-جانم
-میگم خسته نیستی بریم یه سری به خونه ما بزنیم چند وقته نرفتیم میترسم مامان ناراحت بشه
با این که هنوز از دست فرخنده خانم ناراحت بودم اما گفتم : باشه اشکال نداره بریم
وسایل ها رو خونه گذاشتیم واومدیم خونه فرخنده خانم .مژگان هم طبق معمول اونجا بود .با دیدن ما روبه علی گفت: سلام داداش خوبی
-سلام مژگان مرسی .کی اومدین
-یه یه ساعتی میشه .
فرخنده خانم هم گفت:امروز میخواستم بیام به نسرین بگم یه پارچه برام بدوزه اما کارگاه بسته بود خونه هم اومدم هیچکی دروباز نکرد کجا بودید ؟
هرچی به علی چشم وابرو اومدم که نگه کجا رفته بودیم اما از دهنش در رفت وگفت : رفته بودیم بیرون جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت
فرخنده خانم گفت: اگه جام خالی بود یه تعارف خشک وخالی میزدین من هم میومدم حتما جام خالی نبوده .کیمیا هم بود؟ آخه درخونه اون هام رفتم
romangram.com | @romangram_com