#پناه_زندگی_پارت_129


صبح حاضر وآماده به کلاس رفتم .احساس خیلی خوبی داشتم امروز عزیز به خونه میومد .دلم نمیخواست به آموزشگاه برم اما چه کنم که مجبورم

اون روز به دلیل خوشحالی خیلی زیادی که داشتم از بچه ها امتحان نگرفتم فقط خدا میدونست که چقدر خوشحال شدند ومیخندیدند .نگاه کن توروخدا اگه اومدی زبان یاد بگیری پس چرا دیگه ازش میگرخی

اون روز بچه ها هرکدوم نظرشون رو درباره ی کلاس وروش تدریسم میگفتند خیلی راحت وبدون رودربایسی .

خلاصه کلاس هام تموم شد .چون شب بود علی قرار بود بیاد دنبالم .ازآموزشگاه اومدم بیرون ویه نگاهی به اطراف کردم وعلی رو دیدم .رفتم نزدیکش وسوار ماشین شدم

علی : سلام خسته نباشی .

-سلام خیلی ممنون .نه زیاد خسته نیستم

-چه خوب .میگم موافقی بریم یه نسکافه ای بخوریم

-آره توی این هوای سرد خیلی میچسبه .

-پس بزن بریم

کنار یه کافه ای نگه داشت ودوتا نسکافه گرفت .خیلی خوشمزه بود داغی اش تا تموم وجودم میرفت وحس خیلی خوبی رو بهم میداد .وقتی تموم شد لیوانم رو گذاشتم داخل لیوان علی وگفتم : خیلی خوشمزه بود

-نوش جونت خوشگلم

رسیدیم خونه .کلیدم رو درآوردم ودروباز کردم .منتظر شدم علی هم بیاد تو وبا هم بریم .علی اومد وبا هم وارد خونه شدیم .به محض باز کردن درورودی صدای تولد تولد تولدت مبارک بلند شد .ذوق زده نگاهشون میکردم واصلا حواسم نبود که امروز تولدمه.نگاهم به عزیز افتاد که با لبخند مهربون داشت نگاهمون میکرد .پرواز کردم سمتش بغلم کرد وگفت: الهی که همیشه زنده باشی مادر


romangram.com | @romangram_com