#پناه_زندگی_پارت_128

-این باشه یعنی چی ؟ یعنی برات مهم نیست ؟یا حرفمو باور نکردی

-هیچ کدوم

وگفت: غلط کردم مهتاب .الهی دستم بشکنه که زدم توی صورتت .ببخش خانمی

منم که ساده فوری نیشم وباز کردم .صدای در که اومد علی خودش وازم جدا کردوبرگشت

با دیدن پیمان که با نیش باز نگاهمون میکرد اخمی کرد وگفت: زهرمار به چی میخندی

-به تو

-چرا

-آخه آشپزخونه جایی این کارهاست ؟

علی خودشو به اون راه زدم وگفت : کدوم کار

پیمان: برو داداش

باعلی اومدیم پذیرایی وتا ساعت دو شب گفتیم وخندیدم واقعا وجود خاله برامون لازم بود .دست علی وگرفتم وبردم اتاقم .

-بیا بخواب عزیزم فردا باید بری سرکار .من برم مسواک بزنم

مسواکم که تموم شد پریدم بغل علی ویه خواب شیرین بعد از یه مدت کردم .

romangram.com | @romangram_com