#پناه_زندگی_پارت_122
-با همسایه ها نذر کردیم اگه حال عزیز خانم خوب بشه آش گروهی درست کنیم چند نفر سبزی بگیرن چند نفر پیاز بیارن چند نفر نخود ولوبیا
-دست شما درد نکنه مامان جان خیلی ممنون که به فکر ما هستید
-عزیز برای همه ما عزیز هستش .خب اومده بودم بهت سر بزنم مواظب خودت وپسر منم باش کم اذیتش کن من باید برم خدافظ
-به سلامت
با تعجب به رفتن فرخنده خانم نگاه کردم .واقعا این چرا اینجوری کرد این تا دیروز جواب سلام منم هم نمیداد حالا چطور شده که اینجوری مهربون شده
یه نفر توی مغزم گفت: به خاطر تو نیست مهتاب خانم به خاطر مادرت هم نیست فقط وفقط به خاطر عزیز .ببین عزیز چقدرخوب ومهربون بوده که فرخنده خانم هم دوسش داره .عزیز یه فرشته است یه فرشته واقعی
حاضر شدم وکیفم رو برداشتم .سرراه تاکسی گرفتم وبه آموزشگاه رفتم .
بودن با بچه ها کمی حالم رو بهتر کرد وازاون بی حوصلگی دراومدم .
به خاطر نیومدن یکی از دبیرها مجبور شدم جای اون هم بمونم .وقتی کلاس تموم شد با خستگی اومدم بیرون وگوشیم رو درآوردم وخواستم به پریسا زنگ بزنم وبگم که دیر میرسم تانگرانم نشن اما همین که خواستم گوشی رو نزدیک گوشم کنم یه نفر گوشی رو از دستم گاپید ورفت .نگاهی به موتوری که توی یه لحظه محو شد کردم .داد وفریاد کردند فایده ای نداشت چون هیچکس توی خیابون نبود .ار ترسم از توی آموزشگاه به آژانس زنگ زدم وپکر منتظر آژانس موندم .
کلافه دروباز کردم وپریسا روتوی حیات دیدم گفتم : سلام
-سلام هیچ معلوم هست تو کجایی مردم از دلشوره گوشیتو چرا جواب نمیدی
-هیچی بابا امروز کلاسم کمی بیشتر طول کشید
-حالت خوبه مهتاب
romangram.com | @romangram_com