#پناه_زندگی_پارت_121
اصلا قبول نمیکرد اما من اینقدر اصرار کردم که با کلافگی گفت: فقط چند ثانیه
-باشه باشه
لباس مخصوصی رو پوشیدم ورفتم داخل .با دیدن عزیز که اون همه سیم ودستگاه بهش وصل بود احساس کردم جیگرم سوخت واشکام اومدن پایین طاقت دیدن عزیز رو توی اینحال نداشتم .با هشدار پرستار اومدم بیرون
صدای بلند گوشیم باعث شد دوباره پرستار بهم اخطار بده سریع صداشو قطع کردم علی بود ریجکت کردم .دوباره زنگ زدم ومن هم ریجکت کردم آخر هم حوصله ام سررفت وگوشیم رو انداختم توی کیفم .
ساعت ده بود که مامان اومد بیمارستان ومن هم اومدم خونه تا کمی استراحت کنم وعصر هم به آموزشگاه بروم ......
کمی خوابیدم .وقتی بلند شدم اول از همه نمازم رو خوندم وبرای عزیز به خصوص دعا کردم تخم مرغی هم برای خودم سرخ کردم وبا بی میلی مشغول خوردن شدم .
زنگ درکه زده شد با تعجب به ساعت نگاه کردم ورفتم که دروباز کنم .فرخنده خانم بود اومد داخل وگفت:
تنهایی مهتاب جان
ازجان گفتنش کمی تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم وگفتم: بله مامان مونده بیمارستان پریسا هم رفته کارگاه کارها عقب نمونه منم عصر کلاس دارم باید برم
روی مبل نشست .براش یه لیوان چایی آوردم وجلوش گذاشتم خودم هم روبه روش نشستم .گفت: غصه نخوریا دخترم ایشالله که خوب میشه
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
-ایشالله
romangram.com | @romangram_com