#پناه_زندگی_پارت_120

با چشم غره آرش ساکت شد وحرفی نزد .ستاره وآرش کمی کنارم موندن وبعد هم رفتند .تا شب علی نه بهم زنگ زد نه اومد بیمارستان ....

چشمهام دیگه اصلا باز نمیشد سرم وتکون دادم به دیوار وچشمهامو بستم تا کمی استراحت کنم واصلا متوجه نشدم که کی خوابم برد

با صدای اذان ازخواب پریدم وبه ساعتم نگاه کردم .رفتم طرف ایستگاه پرستاری وگفتم : ببخشید خانم حال مادربزرگ من چطوره

-فعلا همونجوریه عزیزم

-من میرم نمازم رو بخونم همین جام .برمیگردم

-باشه عزیزم برو

وضو گرفتم ورفتم توی نمازخونه تا تونستم برای عزیز مهربونم دعا خوندم .دلم خاله رو میخواست اون دفعه که میخواستند بیان براشون مشکل پیش اومد نتونستند بیان خداکنه این روزها بیان هممون بدجوربهش نیاز داریم .

چادروگذاشتم سرجاش واومدم بیرون .برای خودم یه قهوه خریدم وآروم آروم خوردم شاید کمی آرامش گیرم

برف ها آروم آروم روی زمین میریختند وبدجور بیرون رو خوشگل کرده بودند پالتومو از روی صندلی برداشتم ورفتم بیرون زیرش قدم میزدم وفکر میکردم به علی که ازدیروز حتی زنگ نزده حالم رو بپرسه ومن الان اونو میخواستم .

معلوم نیست کجاست که نمیگه زنم توی بیمارستان چیکار میکنه .هه

خیلی سردم شده بود اومدم داخل .روبه پرستار گفتم: میشه من مادربزرگم رو ببینم

-نه عزیزم ایشون ممنون ملاقات هستند

-خواهش میکنم فقط یه لحظه

romangram.com | @romangram_com