#پناه_زندگی_پارت_118

بدون هیچ حال وحوصله ای پالتو ام رو پوشیدم ومنتظر شدیم علی بیاد که به محظر بریم .هیچ کدوممون به این روز فکر نمیکردیم

خیلی طول نکشید که علی هم اومد جلو نشستم وسعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم .جلوی محضر از ماشین پیاده شدیم ،پاهای پریسا اصلا یاری نمیکرد ومن لرزششون روبه خوبی درک میکردم.

مامان بدون نگاه به خانواده آقا مهدی وهیچ سلامی روی صندلی نشست .درجمع کارشون نیم ساعت هم طول نکشید که مهر طلاق روی شناسنامه پریسا خورد .پریسا حلقه اش رو درآورد وروی شناسنامه آقا مهدی گذاشت واز محضر خارج شد مامان هم پول محضر دار وحساب کرد واومد بیرون .

علی دست سردم وتوی دستاش گرفته بود وهمه جوره هوامو داشت .دلم برای پریسا ومامان میسوخت که هیچکی رو ندارند بهش تکیه کنند وتوی اینجور مواقع برن بغل شوهرهاشون وگریه کنند .

سرراه علی از بیرون غذا گرفت تا میایم خونه گرسنه نمونیم .اولین نفر خودم دروباز کردم وبا دیدن عزیز که روی تخت افتاده یه جیغ بنفش کشیدم ودویدم سمتش .مامان وپریسا هم همین جور

گریه کنون. میزدم روی صورتش ومیخواستم که بلند شه علی فوری زنگ به آمبولانس .مامان وعزیز با آمبولانس رفتند ومن وپریسا هم با ماشین علی رفتیم .

توی راه فقط گریه میکردم وبه خودم لعنت میفرستادم که عزیز رو تنها گذاشتم .هممون میدونستیم که عزیز طاقت ناراحتی های ما رو نداره !

پرسون پرسون اتاق عزیز رو پیدا کردیم، توی مراقبت های ویژه بستری بود. نشستم روی صندلی وسرم رو تکیه دادم به دیوار وزیر لب براش دعا میخوندم .

علی دستم رو گرفت وگفت: گلم گریه نکن .انشالله چیزی نمیشه !

اشکم وپاک کردم وگفتم: جایی میخوای بری ؟

-آره میخوام برم سرکار !

پوزخندی زدم بهش، توی این موقیعت به فکر کارش بوداما به روی خودم نیاوردم وگفتم: نه برو به سلامت

-قربونت برم مواظب خودت باش! فعلا.

romangram.com | @romangram_com