#پناه_زندگی_پارت_117


-رفتند اونجا نمیدونم فعلا

ناهار حاضری رو باهم خوردیم .وبعد هم ستاره رفت خونه خودشون .منتظر پشت پنجره ایستاده بودم وبه برف هایی که میومد نگاه میکردم وتوی دلم برای پریسا دعا میکردم .دلم برای زندگی خواهرم میسوخت .دلم برای پیمان عزیزم میسوخت که نمیتونست غم خواهرش وببینه وهمه خندهاش ار زوی تظاهر شده

مامانینا که اومدند فوری رفتم جلوی در وگفتم: چی شد

مامان همینجوری که چادرش رو از روی سرش برمیداشت گفت: علیک سلام

-سلام

-رفت برای ماه بعد

-چرا ؟

-چمیدونم والا .

رفتم آشپزخونه برای مامان وپریسا چایی ریختم که کمی گرم بشن .خیلی از نشستن اونها نگذشته بود که فرخنده خانم اومد خونه ی ما .

دررو به روش باز کردم وسلام سردی دادم لیاقت توجه های من ونداره

اومد کنارمامان نشست ومنم اومدم اتاقم .مامان هم جواب فرخنده خانم رو نداد اصلا از اتفاق هایی که افتاده بود حرفی نزد اون هم که دید فقط خودش رو کوچیک کرده با چند تا نیش زدن به مامان رفت .....

روزهای خوبی نداشتیم .مامان وپریسا به دادگاه رفته بودند وقرار بر این شد که امروز برن وطلاق وبگیرند .حال پریسا گفتن نداره .رنگ زرد وبی حالیش بدجور اذیتمون میکنه .من که دلم براش کبابه .


romangram.com | @romangram_com