#پناه_زندگی_پارت_115
-فقط چی ؟
-نگران مژگان وبااون دوستاشم .میترسم ...
-الهی قربونت برم من تاوقتی خانم خوشگلی مثل تو دارم دوست مژگان و میخوام چیکار .خیالت راحت گلم من به کسی به غیراز تو حتی نگاه هم نمیکنم
لبخندی زدم .مامان با یه لیوان قهوه وکیک اومد داخل اتاق .توی اون خونه فقط من قهوه میخوردم .به غیر از من هیچکی لب به قهوه نمیزد .علی ومن قهوه هامون وبرداشتیم .میلی به کیک نداشتم وقهوه ام رو خالی خوردم
خوردن قهوه ام که تموم شد رفتم از کشو لباس تمیزی رو بردارم وبپوشم .احساس میکردم لباسهام بوی بیمارستان وآمپول گرفته.....
یه بافت که تا روی رون هام بود وبرداشتم ولباسم رودرآوردم علی با دیدن کبودی روی دستم که پرستار موقع کشیدن سرم به وجود آورده بود گفت: الهی بگم چی بشه نگاه کن با دستت چیکار کرده
دستش رو کشید .سریع لباس رو تنم کردم وگفتم: بیا بریم بیرون خوابم نمیاد
-بریم
کنار مامان نشستیم پریسا گفت: بهتر شدی ؟
-خوبم آجی نگران نباش
پیمان رفت وبا چندتا برگه آچار برگشت .اونها رو بین هممون تقسیم کرد .میدونستیم برای چیه پیمان بازی اسم وفامیل رو خیلی دوست داشت .من وعلی با هم شدیم وبقیه تنها .
اون شب برای این که حالم خوب بشه همه تلاش میکردند ومنم برای این که دلشون رو نشکنم میخندیدم اما توی دلم به خاطر حرف های فرخنده خانم خون بود ....
romangram.com | @romangram_com