#پناه_زندگی_پارت_114
تااخر مراسم فرخنده خانم ودخترخاله هاش دوربرمن گشتند ویه تیکه انداختند .منم چون طاقت نداشتم بدون این که دستی به اون شام لعنتی اشان دست بزنم مانتوم رو پوشیدم واومدم بیرون .علی هم دنبالم اومد درحالی که گریه میکردم مسافت کوچه رو میدویدم .اما نمیدونم چی شد که چشمهام سیاهی رفت وهمونجا پخش زمین شدم .....
وقتی چشمهامو باز کردم علی رو کنارم دیدم که دستم روتوی دستش گرفته وخیلی غمگین نگاهم میکنه .
-چرا اینجام
علی : حالت بد شده عزیزم .الان خوبی ؟ سرگیجه نداری
-نه، میخوام برم خونه
-بذار ببینم دکترت چی میگه عزیزم
علی رفت به دکتر وپیدا کنه من هم منتظروگیج به درودیواراونجا نگاه میکردم .یه پرستاراومده وسرم رو ازدستم خارج میکرد توی همون حال هم گفت: شوهرت رفته پول بیمارستان حساب کنه نگران نباش .نمیدونی وقتی بیهوش بودی چقدر نگرانت بود .....
علی اومد پرستار هم حرفش رو قطع کرد ورفت .به کمک علی از تخت پایین اومدم وازبیمارستان خارج شدم.بارون اومده بود وهوا سرد بود هه خوشم اومد جشنشون خراب شد.
نفس عمیقی کشیدم وبوی تازه رو وارد ریه هام کردم .سوار ماشین که شدم علی نگاهی بهم انداخت وگفت: خوبی عزیزم ؟
سرم رو تکون دادم .حوصله حرف زدن نداشتم این رو علی به خوی فهمیده بود وبدون این که حرف دیگه ای باهام بزنه راه افتاد
مامان با دیدن حال روزم نه تنها به علی چیزی نگفت ازش تشکرهم کرد که توی مراسم تولدشون منو برده بیمارستان .....
روی تختم دراز کشیدم وعلی هم نشست روی تخت .دستم روتوی دستش گرفت وگفت: چه شب گندی بود .منو ببخش مهتاب نباید میرفتیم مراسم .من احمق فکرمیکردم با اومدن اونجا کمی حالت خوب میشه .بخدا قصدم ناراحت کردن تو نبود .
-میدونم علی خودتو ناراحت نکن تقصیر تو که نبوده فقط...
romangram.com | @romangram_com