#پناه_زندگی_پارت_112
-عالی
-مرسی
ازمامان وعزیز خدافظی کردیم واومدیم خونه فرخنده خانم .حیات رو خیلی قشنگ تزیین کرده بودند وصندلی چیده بودند .با دیدن همه ی همسایه پوزخندی زدم ورو به علی گفتم : فقط مامان من اضافی بود دیگه .مثلا فامیل هم هستیم نباید مامانت دعوتش میکرد
علی هیچی نگفت وبه داخل رفتیم.فرخنده خانم لباسش رو عوض کرده بود وداشت روسری اش رو سر میکرد علی روی صندلی نشست وگفت: مامان کارتون خیلی زشت بود که مامان نسرین ودعوت نکردین
فرخنده خانم نگاهی به من انداخت وگفت: مادرجون خوبیت نداره کسی که اجاقش کوره بیاد جشن تولد بچه .چشم میخوره عزیزم
احساس کردم دستام میلرزه وخط چشمم رو نمیتونم بکشم.بیخیالش شدم وسعی کردم خودم رو کنترل کنم
فرخنده خانم که رفت علی گفت: مهتاب
-هیچی نگو علی هیچی
با هم اومدیم توی حیات وروی صندلی نشستیم .مژگان اومدسمتون وگفت: داداش بیا میخوام با یکی از دوستام آشنات کنم
ابروهامو درهم کردم وبه علی نگاه وحشتناکی انداختم که یعنی ازجات تکون نمیخوری .
علی گفت: نه پیش مهتاب میمونم کارش دارم
مژگان رو به من گفت : نمیخوریمش مهتاب جون پست میدیم .روبه علی گفت: الهی بمیرم برات چندوقتی موقیعتت خوب نبود وهمش آه وناله دیدی بیا بین ما یکم بخند دلت باز شه .
دوستش رو صدا زد وروبه علی گفت : نگار یکی از دوستام هستن .علی هم برادرم
romangram.com | @romangram_com