#پناه_زندگی_پارت_108

-خدا زورش به آدم های مظلوم میرسه

عزیز اخم وحشتناکی بهم کرد وگفت : کفر نگو مهتاب دیگه هم نشونم ازاین حرف ها

استغفار کردم وبه داخل اومدم .غذارو که آماده کردم و منتظر شدم که مامان هم بیاد .

چون بیکار بودم گفتم زنگ بزنم به ستاره وکمی باهاش دردودل کنم همین که تک زدم بهش اومد خونه .خندیدم ورفتم دروباز کردم .با عزیز سلام واحوال پرسی کرد وبه اتاق من اومدیم.روی تخت نشستم وزانو هامو بغل گرفتم .اونم درحالی که کتاب های منو نگاه میکرد گفت: باز که زانو بغل کردی

-امروز دادخواست طلاق هم اومد دم در ؟

- جدی میگی!!! ؟

-آره ستاره من نگرانم من واقعا نمیدونم جواب فرخنده خانم رو چی بدم .بخدا من طاقت نیش وکنایه هاش رو ندارم

پریسا نگاه ناراحتی بهم انداخت وگفت: دلم میخواد فرخنده خانم رو از همین جا دار بزنم

-نه بابا علی غصه میخوره

-خاک توی سرت کنن

-ستاره بدون شوخی قضیه بچه دار نشدن پریسا وطلاقش موضوع کمی نیست که فرخنده خانم ازش بگذره بدجور میترسم زندگیم از هم بپاشه

-علی هم دست از سرت برداشت .خدایی چند بار بهت گفته تا منو داری ناراحت ونگران نباش

-چه میدونم

romangram.com | @romangram_com