#پناه_زندگی_پارت_109
-تو چه خبر از آرش ؟اوضاعتون خوبه
-آره اتفاقا دیروز خونشون بودم این مانتو رو هم برام خریده بودم
-خیلی قشنگه مبارکت باشه
تنها چیزی که فرخنده خانمینا برای من خریده بودند همین انگشتر نشونم بود هه
شب علی از سرکار اومد خونه ما .این روزها خیلی بیشتر از قبل کنارم بود به قول خودش میخواست با دیدنش غصه هام از یادم بره .براش یه لیوان چایی بردم وخودمم نشستم کنارش گفت: فردا تولد یه سالگی سارینا دختر ساراست ....
مامان میخواد خونه خودمون تولد بگیره برای فردا حاضر باش
نمیشد نرم چون درسته قورتم میدادند وتموم ..
علی شام رو کنار ما موند .ظرف ها رو جمع کردم وبه آشپزخونه بردم پریسا هم اومد داخل وازم خواست که بذارم اون ظرف ها رو بشوره .دلم نمیخواست فکر کنه دارم بهش ترحم میکنم برای همین با مسخره بازی ظرفها رو به اون دادم واومدم پیش علی .
هوا خیلی سرد شده بود وبرف ها روی زمین رو کاملا سفید کرده بودند.کنار علی پیش بخاری نشستم وگفتم: چه خبر ؟
-این چند روزه اصلا حواست بهم نبود
-معذرت میخوام حق با تو خیلی ذهنم درگیر پریسا بود
-درکت میکنم عزیزم .من بیشتر از این ها بهت علاقه دارم .
romangram.com | @romangram_com