#پناه_زندگی_پارت_107
-خوب کاری کردی
روی نیمکت نشستیم .به اطرافمون نگاه کردم هیچکی نبود پارک خلوت خلوت بود به علی نگاه کردم نمیدونم چی توی نگاهش دیدم که اشکم پایین اومد دستش رو جلو آورد واشکم رو با انگشتش پاک کرد وگفت : گریه نکن قشنگم .چرا دلمو خون میکنی آخه
نگاهش کردم خیره شده بودم توی چشماش .
علی نگاهی به اطراف کرد وکشیدتم توی بغلش .....انگار خیلی وقت بود که منتظر بود اما من نگران بود م
خودم رو کنار کشیدم وگفتم : پاشو عزیزم سردم شده
-مهتاب من ....
-چیزی نشده که ؟ من وتو زن شوهریم اما متاسفانه جای خوبی رو برای این کارها انتخاب نکردیم
-حق با تو .پاشو بریم یه قهوه داغ بخوریم که خیلی میچسبه ...
چند روز از اومدن پریسا میگذره . داشتم برای ناهار چیزی سرسری درست میکردم تا فقط شکممون رو سیر کنیم .این روزها هیچکس حال وحوصله غذا وخوردن وخندیدن رو نداره .
فرخنده خانم متوجه شده وهر روز میاد خونه ی ما تا بفهمه موضوع از چه قراره توی همسایه ها هم بعضی ها طرف ماان وحق رو به پریسا میدن .بعضی ها هم میشینن وپشت سرمون میگن که تقصیر پریسات معلوم نیست چیکار کرده که میخوان طلاقش بدن متاسفانه فرخنده خانم هم بیشتر پشت این حرف ها رو میگیره ...دلم برای مامان میسوزه احساس میکنم ازاون قشنگیش دیگه چیزی نمونده اما هنوز هم میخواد غرور خودش رو حفظ کنه .هنوز هم وقتی بیرون میره با افتخار سرش رو بالا میگیره ....پریسا هم سعی میکنه توی خونه کارهای نصفه کاره مامان رو آماده کنه ...
زنگ در که خورد رفتم بیرون .پست چی بود با دیدنش فهمیدم که شانس با ما یار نبوده وداد خواست طلاق اومده جلوی در
پاکت رو ازش گرفتم وبه عزیز نگاه کردم .سریع از روی ناراحتی تکون داد وگفت: نمیدونم چرا سرنوشت پریسا اینجوری شد اون پریسای مظلومی که همیشه احترام همه رو داشت وبه هیچکس بد نمیکرد
romangram.com | @romangram_com