#پناه_زندگی_پارت_101
-داریم میریم خونه مهتاب ینا .اون جا یه ذره آرامش دارم
دست علی رو فشار دادم وگفتم : علی خواهش میکنم
فرخنده خانم : این مسخره بازی ها چیه ؟برگرد ببینم
-مهتاب داره میره منم میخوام کنار اون باشم .شاید شب برگردم شایدهم موندم همونجا
فرخنده خانم چیزی نگفت وما هم به خونه خودمون اومدیم
درو زدیم وپیمان اومد در رو باز کرد .با دیدن علی پرید وبغلش کرد علی میخندید وازش میخواست ولش کنه منم دیدم علی نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه ازش خواهش کردم که دستش رو از گردنش برداره .اومدیم داخل حیات عزیز مثل همیشه توی ایوون نشسته بود و مامان هم گل ها رو آب میداد با دیدن علی مامان اومد سمتمون وگفت: الهی بگم چی بشن اون هایی که این بلا رو سرت آوردن .
علی : فراموشش کنید مامان اتفاق دیگه ممکن برای هر کس بیفته
مامان دیگه چیزی نگفت وما هم رفتیم داخل. علی روی مبل جلوی تلویزیون نشست ویه پایش را روی عسلی گذاشت .من هم رفتم براش میوه بیارم .
مامان کمی کنار علی نشست وبعد هم به کارگاه رفت .چند میوه از میوه خوری برداشتم توی بشقاب گذاشتم خودم هم مشغول پوست کردن برای علی شدم .حالم زیاد خوب نبود از اتفاقی که امروز افتاده بود کمی ناراحت بودم دوست نداشتم اینجوری میشد .
-به چی فکر میکنی خانمم
سرم رو بالا آوردم وبه علی نگاه کردم لبخند کم جونی زدم وگفتم: نگرانم میترسم مامانت ازم دلخور باشه
-مگه من مردم نگرانی چی ؟ تا وقتی که من نفس میکشم وباهاتم نگرانی معنی نداره .من جلوی مشکلاتمون هستم تو فقط باید بهم تکیه کنی وپشتم باشی .مهتاب مگه مرد از زنش چی میخواد این که وقتی توی یه مشکلی بر میخورم سرت وبذاری روی شونه ام وبگی که باهامی بگی پشتم همه جوره ایستادی
romangram.com | @romangram_com