#پناهم_باش_پارت_71
ارش: همونم غنیمته
اره میدونممن برم کاری نداری عزیزم؟
ارش: بروعشقم فقط مواظب خودت باش
چشم خداحافظ.
وقتی با بابا و سینا خداحافظی کردم کنار مامان بزرگ توماشین دایی علی دایی کوچیکم نشستم سرم و روشونه ی مامان بزرگ گذاشتم وبه خواب رفتم با صدای مامان مریم چشمام و باز کردم
مامان مریم:
پاشو مادر رسیدیم
وقتی ساک به دست به سمت ساختمون رفتم با باز کردن در حیاط سیل بزرگی از دختر پسرا که همشون بچه های خاله یا دایی بودن سرازیر شدن سمتم
باخوشحالی دخترارو بغل کردمو با پسرا دست دادمبه مهدی که رسیدم پسر خاله ی بزرگم با لبخند سلام کردم وبا لبخندم جواب گرفتممهدی یکی از ادمای مورد احترام من بود یه پسر خیلی ساده ومهربون ومودب اونقدر خوب که وقتی جواب خاستگاریش ورد کردم با لبخند گفت امیدوارم جفت خودتو پیدا کنی و همیشه خوشبخت باشی.
دور و ورماینقدر شلوغ بود کههمهدردام یادمرفته بود
بابابزرگم نمایشگاه ماشین داشت میشه گفت یکی از نمایشگاه های معروف تبریز بود که میتونستی توش ماشینای لوکس عالی رو و پیدا کنی وضع مالیش عالی بود مثل پدرخودم که وضع مالیش عالی بود خونشون توی بهترین جایه تبریز بود ساختمون بزرگ اما قدیمی بود که همه ی ما عاشقش بودیم همهخانواده ی مادریم به این خونه علاقه داشتن وهیچ کس ناراضی نبود از قدیمی بودنش توی یه محله ی شیک...
توی اونچند روز خیلی بهم خوش گذشته بود تما هفت روز و دخترای فامیل کوچ کرده بودن به خونه مامان مریم و باهم اونجا خوش میگذروندیم روز اخر که قرار بود فرداش برگردمدایی عباس اومد پیشم و بهم پیشنهاد یه گردش دو نفرهرو داد
منمقبول کردم.
باهاش همراه شدم دایی عباسم خیلی شبیه مامانم بود واین باعث میشد حس خیلی بیشتری نسبت به دایی های دیگه بهش داشته باشم
دایی: حالا کجا بریم دخترم؟
نمیدونم فرقی نمیکنه
دایی: بریم خرید؟
خرید چی؟
دایی: میخامبرا دخترم امروز کلی خرید کنم
ولی من چیزی احتیاح ندارم که
دایی: میدونم دایی خودم دوس دارم
باشه بریم
اون روز کلی لباس و مانتو خریدم در اخرم دایی به زور منو به یه طلا فروشی برد و یه گردنبند برام به سلیقه ی خودش گرفت هرچیم من مخالفت کردم راضی نشد .
بعداز خرید لباس به اندازه یه سالم سوار ماشین شدیم به یه رستوران سنتی رفتیم و دایی سفارش کباب بناب داد(سفارش میکنم امتحان کنین خیلی خوشمزه اس)
دایی: دخترم؟
جانم دایی
دایی: خیلی اونجا بهت سخت میگذره؟
اهی میکشم و میگم
بدون مامانهمه جا بهم سخت میگذره
دایی: بابات که اذیتت نمیکنه؟
نه دایی بابامه ها فقط گیر داده باسینا ازدواج کنم
romangram.com | @romangram_com