#پناهم_باش_پارت_70

ببین دختر جون سینا از سرتم زیاده ولی حالا به هر دلیلی نمیخایش مجبوری یکی از پسرای فامیل وانتخاب کنی .
پسرمن بهرامم بی میل نیس به ازدواج‌باهات پسرای دیگه ام هستن که فقط میتونی بین اونا یکی انتخاب کنی چون بمیری هم نمیذاریم اموال خانداد اشو ازخانواده ببری بیرون فهمیدی؟
اون مادر سلیطه ات با به اسم تو کردن ثروت برادرم به خانداداش خیانت کرده ولی دیگه مانمیذاریم تو همشو بالا بکشی....
این حرفا عین خنجر توی قلب فرومیرفت و عمیق وعمیق تر میشد....اینا چطور میتونستن به مادر من توهین کنن؟ اونم زنی که جز احترام هیچ وقت کاری باهاشون نداشته بلند شدم و داد زدم
هرچی بخاین میتونین به من بگین ولی نمیذارم به مادرم توهین کنین پس یک بار دیگه حرفی راجب مادر من بزنین جوابشو میشنوین درمورد ازدواجمم من بمیرمم با پسرای شماها ازدواج نمیکنم ..
باتموم شدن حرفم با دو توی حیاط رفتم و زیر درخت سیب توی حیاط نشستم و شروع به گریه کردم...
دلم برای مامان تنگ شده بود نمیتونستم توهین هاشونو تحمل کنم مادر من مهربون بود ارووم بود ساکت بود مادر من اینقدر مظلوم‌بود که همیشه بانگاه کردن بهش دلم میلرزید مادر من همون دختر ۱۶ساله ای بود که با داشتن نامزد وعاشق بودن توسط پدرم که پسرداییش بوده دزدیده میشه و با این کار باعث میشه که نامزدیش بهم بخوره و عشقش و از دست بده و مجبور به ازدواج‌با پدرم میشه مادر من همون دختریه که با چشمای گریون پاتو خونه ی بختش میذاره اما هیچ وقت گلایه نکرد هیچ وقت بداخلاقی نکرد زن شد و زنیت کرد برای پدرم .
پدرم عاشق بود و با محبتاش لبخند به لب مادرم می اورد مادرم همیشه میگفت حتما قسمتم این بوده راضیم به رضای خدا مادر من همون زنی بود که بعد۶سال زندگی با پدرم وبچه دار نشدن به زور کتک خواهر شوهراش مجبور به طلاق شد تا پدرم زن جدیدی بگیره وبچه ای داشته باشه وپدر عاشق من به خاطر داشتن وارث پشت پا زد به عشقش و زنی تازه اختیار کرد مادر من همونه که دید ودم نزد سوخت ولب وا نکرد پدرم بعد گذشت سه سال از ازدواج دوباره باز نتوست پدر بشه وباشنیدن خبر خواستگار مادرم که همون عشق گذشته اش بوده زنشو طلاق میده ودوباره پا وسط زندگیه اون دوتا عاشق میذاره وباتهدید وبدون اجازه ی خانواده ی مادرم مادرم مجبور به ازدواج‌دوباره میکنه ومادر من باز دم نمیزنه .
دعوای خانوادگیه خانواده ی مادرم سرهمین اتفاقها بوده و دایی هام پدربزرگم برای همین متنفر بودن از پدرم و خانواده اش.
مادرم وقتی باز پاتوی خونه ی پدرم میذاره یکی دوسال بعد به گفته ی مادرم من به دنیا میام اما سینا دوسال قبل ازمن پسر مادرم شده بوده.
مادر من زنی بود که اینقدر سختی کشیده بود حتی یه بار بی احترامی نکرده بود اما اینا... واقعا درکشون نمیکردم مگه من برادر زاده شون نبودم؟ مگه همه ی اموال پدرم مال من که تنها فرزندش بودم نبود؟ پس چرا اینا حرص اموالی رو که شرعی و قانونی مال من بود میخوردن؟؟
فقط میخاستم زودتر به ارش برسم وازینجا برم‌ دیگه تحملم تموم شده بود ...
برای پدرم هر روز یه نفر ومعرفی میکردن اونم چی همشون بین ۳۰تا ۴۰ودلیلشون هم این بود که باید جوون باشه تا کمک حال بابا باشه...حالم اصلا خوب نبود و همش عصبی بودم ارش همش میگفت بذار هرکار میخوان بکنن تو خودتو ناراحت نکن ولی مگه میشد؟
تقریبا هر روز با پدرم حرف میزدم تا شاید رضایت بده به ازدواجم اما کوتاه نمی اومد که نمی اومد میگفت سینا و وسلام خیلی تنها شده بودم ازسینا م فاصله میگرفتم و کلا گوشه گیر شده بودم ....
سال مادرم نزدیک بودو من توی این یه سال بدون مادرم خیلی اذیت شده بودم دلتنگه مادر مهربونم بودم دلم‌نوازششو میخاست بغلشو میخاست بارفتنش من خیلی تنها شده بودم خیلی...
سال مادرم که رسید مراسمش برگزار شد همه خانواده ی مادریم اومده بودن دلم برای اوناهم تنگ شده بود بغل مادر بزرگ بوی مادرم ومیداد .مادر بزرگم زنه خیلی مهربونی بود عینه مادرم.
اما بخاطر کینه ی قدیمی زیاد نمیتوست ازم خبر بگیره .من مامان مریم صداش میکردم
مامان مریم: دختر گلم با داییت صحبت کردم قراره با پدرت حرف بزنه تا یه مدت بیای پیشه ما
این حرف اینقدر خوشحالم کرده بود که عین بچه ها ذوق کرده بودم ولی ته دلم یه حسی بهم میگفت خوشحال نباش بابات اجازه نمیده...
وقتی دایی عباس از پیشه بابا اومد فقط چشمم به دهنش بود که بالبخندی که زد زوود بغلش کردم
دایی عباس: فقط اجازه ی یه هفته رو داد
یه ‌هفته ام برای من خیلی بود خیلی سریع به طرف اتاقم رفتم تا وسایلمو جمع کنم چون‌تا یه ساعت دیگه راهیه تبریز میشدیم.
شماره ی ارش و گرفتم
ارش: جانم خانمم
دارم میرم خونه بابا بزرگم
ارش: بابابزرگ؟
اره دیگه خونه بابای مامانم
ارش: اها دوسشون داری؟
اره خیلی
ارش: پس خوبه که داری میری تا کی میمونی؟
فقط یه هفته اجازه داد بابا

romangram.com | @romangram_com