#پناهم_باش_پارت_69
بخوریم گرسنه مه
سینا:به روی چشمم شما امر کن
وقتی سینا تلفن و برداشت تا غذا سفارش بده منم رفتم تا لباس عوض کنم وقتی لباسام و عوض کردم راه دستشویی رو پیش گرفتم تا ابی به صورتم بزنم با ورود من به دسشویی زنگ خونه ام به صدا دراومد با خودم گفتم چه زود غذارو اوردن ....
صدای بحث وکه شنیدم از دسشویی با صورت خیس زدمبیرون و باسینای از عصبانیت قرمز شده و هانیه ی گریون مواجه شدم
میون بحثشون صدام وبالا بردم و گفتم اینجا چه خبره؟؟
سینا: سارا برو تو اتاقت
هانیه: چرابره،؟ مگه دعوا سر خودش نیس ؟ بذار باشه!
میشه به منم بگین چیشده؟
هانیه: اره چرا نشه؟
سینا: خفه شو هانیه
هانیه:چرا خفه شم؟ سارا سینا میگه ازت خاستگاری کرده وتوام داری فکر میکنی درسته؟
به سینا نگاه کردم که با خواهش نگاهم میکرد توی نگاهش انگار ازم میخاست که بگم اره
به اجبار اره ی ارومی گفتم که هانیه بیشتر زد زیر گریه
سینا: حالا شنیدی؟ میتونی بری هانیه جان ،من وتو قرارمون از اول همین بود من بهت گفته بودم عاشق دختر عمومم گفته بودم جز اون نمیتونم کسیو بخوام خودت خواستی گفتی فقط دوستی من تقصیری ندارم خودت بهتر میدونی
هانیه بی اعتنا به سینا نزدیکم شد وگفت
هانیه: تو خودت دیدی ما باهم رابطه داشتیم من عاشق سینام من تمام این یه سال رابطه مونو تو بغلش خوابیدم چطور میتونی اینقدر خودتو به نفهمی بزنی مگه لنگ شوهر بودی که میخای زن سینا شی؟ اون بامن خوابیده منو بوسیده بغلم کرده هوساشو بامن ارضا کرده اخه احمق چطور میتونی باهاش ازدواج کنی وهم اغوشی وماروبه یاد نیاری
باسیلی که سینا بهش زد صدای دادش قطع شد
سینا: داری چه زری میزنی؟ اخه زنیکه ی اشغال من تورو که زیر خواب هزار نفر بودیو میگیرم،؟ چطور جرات میکنی این حرفارو به سارا بزنی؟ گم شو بیرون تا زبونتو از حلقومت نکشیدم بیرون......
وقتی سینا بازوشو گرفت و ازخونه پرتش کرد بیرون من هنوز تو شک بودم وقتی سینا برگشتو منو روی مبل نشوند وجلوم روی زمین رو زانوهاش نشست بهش نگاه کردم
سینا: سارا به خدا که خودش بهم کلید کرده بود هر بارگفتم نه قبول نکرد گفتم عاشقه دختر عمومم گفت من فقط میخام دوست دخترت باشم هی رفت و اومد هی توی گوشم خوند منم پسرم ۲۷سالم بود کاری کرد حسایی که توی وجودم خاموش کرده بودم بازم روشن بشه به جان تو که عزیزمی من فقط برای هوسم خواستمش و بس توروبه خدا اینطوری نگاهم نکن
برام مهم نیس سینا فقط دلم براش سوخت
سینا: دلسوزی نداره اون کارش همینه
صدای زنگ در باعث بلند بشه بگه
سینا: حتما غذارو اوردن
شاممونو توی سکوت خوردیم وهرکدوم برای خواب به اتاقامون رفتیم .
منم تمام فکرم امروز وپیش ارش بودنم بود دلم خیلی براش تنگ شده بود گوشی رو برداشتو و شماره شو گرفتم...
چند روز بعد با هزار بدبختی کار انتقالیم به خاطر پارتی که سینا پیدا کرده بود درست شدو به شهرستان و پیش بابام برگشتم سینام به خاطر بابا قید کارشو زد توی شهر خودمون یه شرکت زد روزا پشت هم میگذشت و پدرم به هیچ وجه قبول نمیکرد سر خاک مامان بره وفقط من میدونستم که دلش نمیخاد مامان روی ویلچر ببینتش ....
درست از مرگ مامان ۶ماه میگذره و مادربزرگ و عمه هام دارن پدرم و راضی میکنن که زن بگیره ودلیلشون هم اینه که پدرم نیاز به مراقبت داره ومنو سینا از پسش برنمیایم
حالم خرابه من حتی نمیتونم تصور کنم کسی جای مادرم پاتوی خونمون بذاره پدرم اینقدر عاشق مادرم بود که فکر نمیکردم هرگز به ازدواج مجدد فکرکنه اونم حالا که روی ویلچر میشینه کارم فقط گریه ودعوا کردن با مادربزرگ بود که حرفایی مثل تو دخالت نکن، تواملنگه ی مادرتی،.... میشد جوابم.
دست از سرمنم برنمیداشتنو همش میگفتن بالا بری پایین بیای باید زن سینا بشی ...
توی همون روزا یه شب خونه مادربزرگم همه جمع بودیم که عمه فروغ گفت
romangram.com | @romangram_com