#پناهم_باش_پارت_50

وقتی اسمش صدا کردم دستی تو موهاش برد بهم گفت
ارش: سارا سارا تا حالا هیچ کس نتونسته اسمه منو به قشنگیه تو صدا کنه لامصب داری باهام چیکار میکنی ؟
وقتی اروم لب زدم خیلی دوستدارم
یه دفه بین بازوهاش اسیر شدم منو به خودش فشار میداد ومیگفت عاشقتم خدااا
خواستم ازش جداشم که گفت
ارش: تکون نخور دختر...
ارش زشته دارن نگامون میکنن
ارش: به جهنم.....
وقتی منو جلوی خونه سینا پیاده کرد هوا تاریک شده و بود وقتی ازش جداشدم وداخل ساختمون رفتم سینار و نشسته رو پله ها دیدم سرش و بلند کردو منو دید به طرفم دوید وبازوهامو گرفت
سینا: معلوم هست کدوم گوری هستی؟
عصبانی بود نبود؟
چیشده؟
کیفمو ازدستم کشید وگوشیمودراورد و داد دستم
سینا: این کوفتیو چرا جواب نمیدی؟
تازه فهمیده بودم چیشده
معذرت میخام رو سایلنت بود
سینا:
معذرت میخای؟ من و کشتی بخدا...
معذرت میخام کافیه به نظرت؟
حواسم نبود توروخدا ببخش خیلی نگران شدی؟ دستمو که بردم به طرف صورتش دستمو پس زدو به طرف اسانسور رفت دنبالش رفتم بازوشو کشیدم وقتی برگشت خودمو تو بغلش انداختم گفتم
معذرت میخام داداشی ببخشید قسم میخورم تکرار نشه باهام قهر کنی میمیرما
دستش که دورم حلقه شد زمزمه کرد
سینا: به من نگو داداش
ای بابا بازم شروع شد باشه
سینا: بریم‌بالا سرم خیلی درد میکنه
چشم
اون‌شب با زنگ بابا به سینا وگفتتش که برگردیم خونه وکارمون داره از نگرانی نمیدونستم چیکار کنم که با زنگ زدن به مامان ومطمعن شدن از خوب بودن حالش صبح به طرف خونه حرکت کردیم
این بار فرق داشت با هر دقیقه دور ار شدن از ارش انگار قلبم و اونجا جا گذاشته بودم حسه بدی داشتم خیلی بد....
با رسیدنم احضار شدن پیشه بابا با نگرانی کنارش نشستم ومنتظر شدم حرفاشو بزنه .وقتی گفت حرفی که میخام بزنم به نفعه همه خانواده اس پس بچه بازی درنیار توی دلم غوغا بود ترس دلهره اضطراب
بابا: بهم خبر دادن توی بیمارستان شیراز یه بیمار مرگ مغزی هست که خانواده اش به اهدا رضایت نمیدن قراره برم اونجا شاید بتونم رضایت بگیرم
با این حرف بابا تمام نگرانیم ریخت و قلبم اروم گرفت اما.... نمیدونستم این ارامش قبله طوفانه .

romangram.com | @romangram_com